جوابیه کاملی بر کتاب 23 سال(قسمت دوم )
یزدفردا :در ادامه فعالیتهای فرهنگی انجام گرفته در یزدفردا به همت دکتر محمد رضا شایق یکی از اساتید دانشگاه در یزد جوابیه کاملی بر کتاب 23 سال تنظیم شده که(قسمت اول )مقدمه وجواب مقدمه نويس در هفته قبل تقدیم کاربران محترم گردید ودر این قسمت جوابيه قسمت اول کتاب بیست و سه سال و البته این نوشتار جهت انتشار کتاب تهیه شده و در حال تدوین می باشد وبرداشت با ذکر و لینک منبع جهت انتشار در دنیای مجازی بلامانع و هر کونه انتشار مکتوب منوط به نظر کتبی سایت یزدفردا و نویسنده اثر می باشد .
جوابیه کاملی بر کتاب 23 سال
یزدفردا -دکتر محمد رضا شایق جوابيه قسمت اول:
(تولد قهرمان)
اولين سخن اينكه با دقت در مطالب كتاب 23 سال به وضوح احراز ميشود كه نويسنده از عباراتي مثل قهرمان، نابغه، مصلح بزرگ و امثال آن از پيامبر عظيمالشأن اسلام نام ميبرد تا بتواند رسول بودن آن حضرت از طرف خدا را انكار نمايد و به اعتقاد من به اين مقدار هم اعتقاد ندارد زيرا وي در جاي جاي كتابش حقايق قرآن را نيز زير سؤال برده و انكار كرده و تلويحاً پيامبر صديق اسلام را تكذيب نموده است از جمله:
ـ قرآن بارها فلسفه حيات بشري را امتحان بنيآدم قلمداد نموده (آيات ) اما وي در در صفحه اين معنا را به صورت تمسخرآميز زير سؤال برده.
ـ قرآن كريم بارها به نماز امر نموده و پيامبر آن را بالاترين عبادت دانسته اما وي در صفحه در بخش ميگويد خدا را به نماز چه نيازي است؟!
ـ قرآن كريم بالاترين ارزش و ريشه همه ارزشها را توحيد دانسته اما اين نويسنده لنين را كه منكر خداست و درست مقابل اسلام است تعظيم نموده و حتي با وقاحت شخصيت پيامبر بزرگ اسلام را با اين فسادگر بزرگ تاريخ بشر كه حتي مورد نفرت هموطنان خود هم قرار گرفت مقايسه كرده است.
ـ قرآن كريم تصريح دارد كه هيچ كس نخواهد توانست ابداً سورهاي مانند قرآن بياورد و نامبرده مدعي شده كه كتاب ابوالعلامعري همسنگ قرآن است (و البته بيسوادي خود را با اين حرف در معرض ديد صاحبنظران قرار داده). خوب اين كار يعني تكذيب پيامبر اسلام والا معناي اين سخن چيست؟
قرآن محمد سند الهي بودنش را عجز بشر از آوردن مثل آن قرار داده و اگر كسي بتواند مثل قرآن را بياورد نعوذبالله كذب ادعاي قرآن را اثبات نموده و اين مؤلف دوچهره مدعي است كه كتاب ابوالعلا عدل قرآن است و اين يعني تكذيب محمد(ص).
قرآن بارها تصريح داد كه اين كتاب از سوي خداست و نويسنده مزبور مدعي است كه اين كلمات مال خود حضرت است كه از درونش تراويده و ناشي از نبوغ اوست و ربطي به وحي ندارد و اين هم تكذيب آن حضرت است.
ـ همين طور مدعي شده كه آنچه را كه پيامبر در سير معنوي باطن خود بدان رسيده به مردم ميگفته است! به عبارت بهتر و روشنتر حضرت در خلسههاي عرفاني فرو ميرفته و تخيلات خود را به عنوان وحي به مردم باز ميگفته است همانطور كه در صفحه بحث ( ) در مورد معراج مدعي شده است!
خوب بايد از اين آقا پرسيد لازمه اين ادعاي موهن يكي از اين دو چيز است:
1ـ يا پيامبر اسلام نعوذبالله با عرضه تخيلات خود به عنوان وحي به مردم دروغ ميگفتند.
2ـ يا اين است كه قدرت تشخيص و تميز دادن خيالات دروني را از وحي نداشته است با اينكه حتي بچهها هم ميتوانند خيال را از واقعيت تميز دهند و فقط مجانين از تشخيص خيال از غير خيال عاجزند و اين همان تهمت ديوانگي جاهليت است كه با رنگ جاهليت مدرن اندكي تغيير كرده.
لذا بايد از اين مؤلف كه مردم را نادان فرض كرده و از اولِ كار بنا را بر دورويي و نفاق نهاده و سعي در فريفتن سادهلوحان جامعه و سرقت ايمان مردم دارد پرسيد كه ادعاي شما كه ميگوييد ما معتقديم پيامبر اسلام بزرگترين نابغه و مصلح عظيم است چگونه راست است و همچو اعتقادي در حق حضرت داريد در حالي كه اين بزرگترين نابغه بشريت را بارها با تزوير وزيركي تكذيب كردهايد و وحي او را محصول تصورات درون خودش دانستيد! پس شما همچو اعتقادي هم در حق حضرت نداريد و هدف بريدن سر مخاطبان با پنبه است و بس!
چگونه ممكن است فردي ادعا كند كه من دنبال روشن كردن حقايق هستم و در همان قدم اول اساس كار خود را بر دروغ و حيلهگري و فريب اذهان عموم بگذارد و عقايد واقعي خود را كتمان و حقايق را جعل كند؟!
البته مقدمه نويس بهايي كتاب وي بدون اينكه متوجه باشد در عبارت خود مُشت رفيق حقهبازش را باز و ديد واقعي او را نسبت به شخصيت پيامبر(ص) بيان داشته وي ميگويد: (با عذرخواهي) «دشتي تصوير زندهاي از زندگاني رسولالله و شخصيت قدرتطلب و انتقامجوي وي ترسيم ميكند...»[1].
بايد از اين نادان پرسيد كه چگونه پيامبر انتقامجو بود كه در فتح مكه سختترين دشمنان خود را بخشيد و حتي از قاتل عموي خود حمزه نيز درگذشت عمويي كه در شهادتش به سختي گريست و حتي مستشرقين يكي از ابعاد مثلث موفقيت نهضت او را اخلاق كريمهاش دانستهاند؟!
و البته اين سخن باطل يك واقعيت را دربردارد و آن تصوير اعتقاد واقعي علي دشتي نويسنده كتاب 23 سال نسبت به پيامبر اسلام است و رو شدن اينكه اظهار اعتقادش به نبوغ و مصلح بودن پيامبر فقط براي بريدن سر مردم با پنبه و نسبت دين او به نبوغ و هوش او و انكار وحي و رسالت است و بس.
* يك شبهه مزورانه: نويسنده كتاب 23 سال كوشيده است كه پيامبر را نابغهاي كمنظير بلكه بينظير در تاريخ بشر قلمداد كند و البته مراد وي تكريم شخصيت آن بزرگوار نيست بلكه قصدش اين است كه در ضمير ناخودآگاه خواننده اين چنين تصوير نمايد كه هرآنچه از عجايب از شخصيت اين رجل الهي ظهور كرده ناشي از تيزهوشي و فرزانگي شخصي وي بوده و ربطي به وحي ندارد! و البته اين نوع انكار زيركانه ابداع و اختراع خود وي نميباشد بلكه از الگوها و استادان غربي خود ياد گرفته است « »ميگويد:
« »
در اين رابطه جاي چند سؤال است كه مدعي نابغه بودن پيامبر اسلام بايد آن را جواب گويد:
1ـ نبوغ نوابغ از همان بدو كودكي آشكار است و ظهور چشمگيري دارد مثلاً از همان اول معلوم بود كه ابن سينا نابغه است ـ ملاصدرا وقتي يك روز به مكتب رفت روز بعد استادش به پدر وي گفت كه اگر او را به دنبال تحصيل علم فرستي بيشك او معلم ثالث خواهد بود[2].
در مورد ساير نوابغ نيز همين طور است سرعت زياد يادگيري و حافظه قوي از بارزترين نشانههاي آنهاست و بعداً در مورد نبوغ ابن سينا نكاتي را بيان خواهيم كرد.
وقتي به زندگي رسول گرامي اسلام مينگريم به جز پاكدامني بينظير نشاني از نبوغ نوابغ در او ديده نشده است نه در شعر نه در سخنراني، نه در حافظه، نه در جمع و حفظ علوم مختلف. وي قبل از بعثت خود حتي يك سخنراني هم نكرده است و شعري نسروده و استادي نديده لذا نويسنده مزبور و همفكران او بايد پاسخ دهند چرا در طول چهل سال هيچ اثري از نبوغ در اين بزرگترين نابغه بشري مشاهده نميشود و اين چه نبوغي است كه در دوراني كه بايد شديدترين ظهور و تجلي را داشته باشد يعني چهل سال اول عمر حضرت هيچ ظهوري ندارد! و بلكه در همان زمان در مكه افراد ديگري بودند كه مقارن حضرت بوده و در مظاهر نبوغ از رسول گرامي جلوتر بودند مثل امرؤالقيس در شاعري و وليدبن مغيره در نغزگويي و سياست و امثال اينها!
2ـ حلقه مفقوده دوم اين انديشه باطل اين است كه چطور شد كه اين نبوغ در يك ساعت از يك روز آن هم دراواخر فصل جواني ناگهان گل كرد و مثل يك آتشفشان جوشيد. شما يك نابغه را در تاريخ اين گونه و به اين شكل نشان دهيد چگونه همچو چيز امكان دارد؟!
مردي كه به قول نويسنده تا ديروز چوپان يا عامل تجارت خديجه بود و نه سخنوري ميدانست و نه استادي ديده بود ناگهان كلماتي عجيب برزبان راند كه نه تنها خداوندان سخن و بلاغت را حيرتزده كرد و دوست و دشمن به شگفتي و عظمت قرآن او اعتراف كردند بلكه در طول تاريخ بر شگفتي آن افزوده شده اين چه نبوغي است؟!
3ـ سوم اينكه نوابغ نه تنها در مسير كمالي خود درجا نميزنند بلكه به مراتب از افراد عادي سرعت بيشتري دارند يك نقاش نابغه هر سال آثارش پيشرفت چشمگيري نسبت به سال قبل دارد همين طور يك شاعر نابغه و يك سخنور نابغه و...
اگر يك نابغه در طول 23 سال بخواهد كتابي را از ذوق سرشار خود بگيرد و به عنوان وحي به مردم عرضه كند قطعاً در اين مدت نسبتاً طولاني در كار ابداع كلمات و جملات پيشرفت خواهد كرد و عبارات سال پنجم او از اول و سال دهم بهتر از پنجم و سال بيستم بهتر از دهم است در حالي كه قرآن ابداً اين طور نيست بلكه در ميان سور مكي كه در اوايل بعثت نازل شده زيباترين و عميقترين سورهها پيدا ميشود مثلاً سوره قدر كه به سيدالقرآن معروف است مكي است سوره يس كه به قلب قرآن معروف است مكي است و سوره توحيد كه با معاني عميق خود تمام حقيقت توحيد را در خود جاي داده مكي است و سوره حمد كه جامع تمام حقايق قرآن و عميقترين سوره قرآني است مكي است و در اول كار نازل شدهاند. اين مدعي خام و بيسواد بايد بگويد اين چه نبوغي است كه:
اولاً چهل سال پيدا نبود!
ثانياً در يك روز پيدا شد!
ثالثاً در مدت 23 سال سير يكسان و البته در افقي خارج از توان بشري جريان داشت؟!
4ـ سؤال چهارم اين است كه به زعم شما يك نابغه درس نخوانده در سرزمين غرق در جهالت عربستان ناگهان در سن 40 سالگي كلماتي را گفت و ثبت كرد كه امروز در عصر دانش و انفجار علم و عصر فضا اگر همه نوابغ هم جمع شوند نه تنها نميتوانند مثل قرآن او را بياورند بلكه حتي از آوردن يك سوره كوچك مثل آن نيز عاجزند. به راستي اين چگونه نبوغي است و اين چه نابغهاي است كه در عين اين تفاوت فاحشِ شرايط زمان و مكان بازهم همه نوابغ با همه امكانات نميتوانند گوشهاي از كار او را انجام دهند؟!
ادعاي نبوغ براي پيامبر شيوه جاهليت مدرن در رد نبوت است جاهلان عصر حضرت به او ميگفتند درست است كه تو كلامي گفتهاي كه هوش از سر همه ميربايد و شگفتزده ميكند اما اين نه به خاطر اتصال تو به عالم بالاست بلكه به خاطر سحر توست!
و جاهليت مدرن نيز درست در همان راستا و البته با شيوهاي جديد ميگويد درست است كه سخنان قرآن شگفتآور و كهنه نشدني و غيرقابل خدشه است اما اين نه به خاطر وحي و نبوت است بلكه به خاطر نبوغ و تيزهوشي توست! و به راستي بين اين جاهلان عنود عصر حاضر امثال اين نويسنده تهيباطن و آن مشركان چه فرقي جز تفاوت در روش انكار است! در سفاهت اين نويسنده همين بس كه در كتاب خود آورده:
«بدون هيچ ترديدي محمد از برجستهترين نوابغ تاريخ سياسي و تحولات اجتماعي بشر است اگر اوضاع اجتماعي و سياسي در نظر باشد هيچ يك از سازندگان تاريخ و آفرينندگانِ حوادث خطير با او برابري نميكنند نه اسكندر، نه سزار، نه ناپلئون و هيتلر، نه كوروش بزرگ، نه چنگيز، نه آتيلا و اميرتيمور گوركان»!
انديشة ضمور را بنگريد كه نوابغي هم كه آقا مدعي بود كيانند؟! اكثراً يا همگي از خونريزان درجه يك تاريخاند و بعد آقا نبوغ پيامبر را ستوده و مدعي شده كه وي آنقدر بالاتر است كه نميتوان او را با هيچ كدام مقايسه نمود و او از همه آنها برتر و بالاتر است!
گمراهي وي موقعي آشكارتر ميشود كه ميگويد: «... شايد بتوان قويترين مرد قرن بيستم لنين را در برابر وي گذاشت»!
لنين نماينده تفكر پوچي كه به قول گورباچف (آخرين رييس جمهور شوروي سابق) باعث شد هفتاد سال نيمي از جهان به قهقرا برود و با مبدأ آفرينش به مبارزه برخيزد» تفكري كه خسارتهاي بينظيري را در تاريخ بشر به فكر و حيات معنوي و مادي او وارد كرد كه به حق نظير ندارد و حتي دنياي مردم را نيز به شدت تخريب نمود. اصرار لنين بر اجراي عقايد ماركس چنان جامعه روسيه را آشفته كرد كه مردم به مبارزه جدي با آن برخاسته و براي گريز از شعار كمونيزم كه: «هركس به اندازه توان خود كار كند ولي به قدر نياز خود بردارد» مزارع خود را آتش زدند و دامهاي خود را كشتند و استالين براي مقابله با مردم بيست ميليون كشاورز را در مزارع به جوخههاي اعدام دسته جمعي سپرد و در آخر ناچاراً سنگر به سنگر از شعارهاي ماركس و لنين عقبنشيني كرد و سرانجام نظام كمونيزم با فروپاشي مفتضحانه با رسوايي تمام در دامن پليد سرمايهداري غرب درغلطيد و مجسمه نابغهاي كه نويسنده بيخرد 23 سال شيفته نبوغ اوست به زير كشيده شد و در آب دهان مردم و زبالههايي كه برسرش ريختند غرق شد! و خدا را سپاس كه سند بطلان سخن باطل را در خود آن قرار داد و دشمنان حق و حقيقت را از بهترين نعمت عالم يعني عقل و معرفت محروم كرد اين سخنان نشان ميدهد كه نويسنده كتاب 23 سال تا چه حد خودباخته شرق و غرب و مرعوب آنهاست و البته سردمداران استكبار جيرهخواراني امثال او را علم ميكنند تا براي انهدام اركان استقلال و تعالي و پيشرفت كشورهاي اسلامي خاصه ايران عزيز اسلامي قلمفرسايي كنند چه اينكه انسان نخبه از خود فكر و انديشه مستقل دارد و كاسه گدايي جلوي انديشههاي ديگران دراز نميكند.
از او گداصفتتر مقدمهنويس بدبختي است كه اين عالم نما را داراي دانش گسترده معرفي كرده است گو اينكه بافتن صحيح به سقيم و گلآلود كردن زلال حقيقت در برابر تشنگان آن و يكي به نعل و يكي به ميخ زدن و مردم را از مسير حق منحرف كردن و ماسك تشخّص و بزرگي به چهره جانيان درجه يك تاريخ زدن و گوي سبقت را در مغالطه از سوفسطائيان ربودن و خورشيد را در رابعةالنهار انكار كردن هنري است منحصر به فرد و دانشي است وسيع كه در اختيار نويسنده است و مقدمه نويس منحرف هم از گستردگي اين دانش به شگفت آمده است! و البته الحق دانش مورد نياز شيطانها همين است.
* تشكيك بنيادين نويسنده در روايات اسلامي: از جمله كارهاي وي اين است كه در طي كتاب خود كوشيده است كه بنيان پرافتخار روايات نبوي و ساير روايات ائمه معصومين را فرو ريخته آنها را جعل و دسّ و غلو معرفي نمايد در اين رابطه ميگوييم:
ـ اگر مراد وي اين است كه فيالجمله جعل و تحريف در خلال روايات اسلامي داخل شده و عدهاي به اين كار دست زدهاند اين چيزي است كه خود ائمه و حتي شخص پيامبر از آن خبر دادهاند و امام صادق(ع) فرمود: «دائماً شيطان كساني را در جمع (پيروان) ما اهل بيت داخل ميكند كه بر ما دروغ ببندند»[3]. هيج محدث و دانشمند اسلامي منكر اين نيست كه پارهاي از احاديث جعلي و تعدادي اسرائيليات در مجموعه وسيع روايات ما وارد شده است.
اگر مقصودش اين است كه عدهاي در بين مسلمانان عقايد فاسد نسبت به شخص پيامبر و علي و ائمه داشته يا دارند اين هم جاي انكار نيست وحتي در سخنان خود آنها آمده است. اما بايد پرسيد اگر عدهاي نادان در مورد پيامبر و ساير رهبران امت به گزاف و غلو چيزي گفتند بايد اصل حقيقت را هم انكار نمود! و عقايد درست و صحيح را نيز دروغ شمرد!
اما اگر مراد وي اين است كه هيچ كدام از روايات اسلامي قابل اعتماد نيست و همه ساخته و پرداخته اوهام و غلو پيروان است سخني است كه وجدان به بداهت آن را تكذيب و گوينده آن را بياطلاع يا مغرض ميشمارد.
براي نماياندن بيپايگي سخن اين نويسنده ناچاريم مختصري در مورد حديث و روش نگارش آن بحث كنيم.
سنت جاري الهي اين است كه براي هر حقيقتي راه وصول گذاشته است به صورتي كه هيچ چيز در جهان به طور مطلق پوشيده نيست تا جايي كه دانشمندان با علايمي ميفهمند كه عمر يك درخت يا سنگ يا يك فسيل چندسال است و عمر يك كوسه ماهي زنده در دريا چقدر است. كشف همه حقايق عالم از كوچكترين ذرات تا بزرگترين كهكشانها از راه همين علايمي است كه خدا قرار داده است. همين طور باستانشناسان با مشاهده علايم مخصوص در آثار اقوام گذشته به ريز و درشت تمدن آنها پي ميبرند. مگر آشوريان و بابليان و مصريان وقوم سبأ تاريخ نويس داشتهاند و مگر به جز آثار به جا مانده چيزي از آنها در دست بود؟
آري اين سنت جاري الهي موهبتي است براي بشر تا باب حقايق به كلي مسدود نگردد و از همين رو است كه هيچ جريانِ منحرف و ستمگرانهاي نتوانسته است با مدح مداحان چاپلوس و صرف پول و طلا و جعل تاريخ چهره كريه خود را بپوشد و هيچ چهره پاكي زير آوار افترا و جعل اكاذيب ستمگران مدفون نشده است.
درست است كه دشمنان اسلام وقتي از دستبردن در قرآن مأيوس شدند به جعل حديث روي آوردند لكن هرگز نتوانستند به هدف خود كه محو كردن كلي حقيقت نوراني اسلام است دست يابند. بله آب را براي شياداني چون مؤلف كتاب [23 سال] گلآلود و زمينه را براي روييدن علف هرزههايي چون بهرام چوبينه آماده ساختند تا با پيش كشيدن بحث غلو و جعل و... بندگان خدا را در مسير حق به شك انداخته آب به آسياب ابليس ريزند.
تاريخ حديث در دومسير اهل سنت و شيعه به سير خود ادامه داد ما فعلاً بحثي در رابطه با تدوين حديث و محدوده جعل و اسرائيليات در خلال كتب روايي اهل سنت نداريم. چون با در دست داشتن رشته اتصال قوي به جريان زلال و شفافي چون تشيع نيازي به بحث پيرامون آن نيست. اگرچه آن نيز خود سهمي مهم در اين ميان دارد.
بحث نقل و تدوين حديث بحدي در عصر پيامبر و ائمه و بعداز آن مهم بوده كه هركس اجازه نقل حديث را نداشته است و حساسيت مسلمين در صحت نقل به حدي زياد بوده است كه در تاريخ اسلام بعضي از جاعلاني كه كارشان لو رفته توسط مردم كشته شدند. در عصر خود پيامبر افرادي مثل عبدالله بن عمر بودند كه احاديث نبوي را به صورت نوشته ثبت ميكردند، اهل بيت پيامبر و در صدر آنها علي(ع) تأكيد بر ثبت دقيق اخبار پيامبر به صورت مكتوب مينمودند وحتي كتاب علي(ع) كتاب قطوري است كه رسول گرامي املاء فرمود و علي(ع) نوشتند كه فرمودند تمام احكام اسلام در آن مندرج است و حتي بعضي از رهبران اهل سنت « » اعتراف كرده كه كتاب مزبور را در دست فرزندان علي(ع) مشاهده كرده است. وي ميگويد:
« »
پيامبر در حفظ حقيقت اسلام مردم را به پيروي ذريه و نسل خود توصيه نمود و نسل او از كسي جز فاطمه منتشر نشد كه در رأس آنها همان ائمه اثني عشر هستند كه روايات ائمه دوازدهگانه بعداز پيامبر را كه از خود حضرت رسيده شيعه و سني متواتر ميدانند (و در مصداق اختلاف دارند) اين امامان بزرگوار ويژگيهايي داشتهاند كه هيچ كس نميتواند منكر آن شود. از جمله:
ـ هيچ كس نقل نكرده كه در پاسخ يك سؤال درماندهاند حتي در اين رابطه يك خبر ضعيف هم نداريم چه رسد به خبر قابل اعتمادِ داله بر ندانستن آنها.
ـ هيچ گاه نشد كه معلوم شود پاسخ سؤالي را كه دادهاند اشتباه بوده است و امروز هم كسي نميتواند در ميان بيانات قطعي آنها همچو چيزي پيدا كند در حالي كه براي ساير رهبران اسلامي اين مشكل وجود دارد.
ـ هيچ گاه دروغي از آنها شنيده نشده و هيچ كس از امـّت نميتواند منكر اين حقيقت شود.
ـ هيچ عمل خلاف اخلاق و شريعت از آنها ديده نشده و اين جاي هيچ خدشهاي ندارد.
ـ در عين حال كه سرآمد عصر خود در علم و دانش بودند و بسياري از بزرگان امثال ابوحنيفه به شاگردي آنها مباهات ميكردند اما هيچ كس استادي براي آنها معرفي نكرده و اگر استاد ميداشتند بايد در تاريخ معلوم ميبود.
اين نهجالبلاغه سخن علي است كه امروز در عصر تمدن عهد ممالك اشترش به عنوان منشور مديريت توسط سازمان ملل متحد پذيرفته ميشود و ابنابيالحديد سني مذهب در شرح تفسير سورة تكاثرش بيان ميدارد كه اگر تمام استادان سخن عالم جمع شوند و در مقابل عظمت اين كلام حضرت هزار بار سجده كنند حق آن را ادا نكردهاند!
آري اين حقيقت قابل كتمان نيست و هيچ توجيهي جز موهبت لدني الهي در علم و كمالات عالي را نميپذيرد خوب اين همان رشته اتصالي است كه حقيقت اسلام گم نشود همان طور كه خدا در تمام اشياء اين سرنخ براي كشف ويژگيهاي آنها را قرار داده حتي در يك سنگ خارا كه معلوم كند اين سنگ متعلق به چند ميليارد سال پيش است.
ائمه اين راههاي اتصال به حقيقت ناب اسلام شاگرداني عميق و عريق و دانشمند تربيت كردند سخنان خود و پيامبر را كلمه كلمه و با تاني به آنها املاء ميكردند و بعد قرائت نوشتههاي آنها را گوش داده و تأييد يا رد ميكردند و حتي كتب نوشته آنها را گرفته و مطالعه و اصلاح يا تأييد ميكردند از جمله تأييد امام عسكري(ع) نسبت به كتاب يوم و ليله نوشتة يونس بن عبدالرحمن و تأييد امام نسبت به كتاب است در حضور امام صادق(ع) 400 دانشمند دقيقالنظر سخنان حضرت را مينوشتند و 400 كتاب به نام اصول اربعماة (كتابهاي مادر چهارصدگانه) تدوين شد اين كتب معتبر تا زمان تدوين اصول كافي و ساير كتب اربعه موجود بوده است و اين منابع گرانقدر شيعه از آنها برداشت شده ـ در عهد كليني مؤلف اصول كافي و طوسي و صدوق مؤلفان كتب اربعه كتبِ اصليِ شيعه تدوين و نقل حديث بالاترين شأن در جامعه اسلامي بود و نه تنها مردم عامي حق نقل رسمي حديث نداشتند بلكه حتي همه دانشمندان نيز اين اجازه را دارا نبودند و آنها كه نقل ميكردند از اساتيد مبرز حديث اجازة كتبي و ممهور داشتند و آنها هم حق نقل احاديث ضعيف را نداشتند چنانكه احمدبن محمدبن عيسي رئيس علماي قم و مرجع نقل و اجازة نقلِ حديثِ شيعه در عصر خود استاد بزرگي چون احمدبن محمدبن خالد را كه دوست صميمي خودش هم بود به خاطر نقل چند حديث ضعيف از قم اخراج كرد و به همين سبب وي دق كرد و مرد. آري بزرگان ما چنان مردانه از اين چشمة زلال دفاع كردند كه امروز اين رشته متصل به حقيقت اسلام ناب و اين جريان زلال به دست حقجويان رسيده است و اين طور نبوده كه هركس از راه رسيد حرفي بزند و چيزي نقل كند دانشمندان حديث در معرفي رجال ناقل حديث كوشش جهادگونه كردند و كتب بسياري نوشته و شخصيت آنها را معرفي كردند و نه تنها روايات منقول از رجال ضعيف را ضعيف دانسته و بدانها چندان وقعي ننهادند بلكه حتي رواياتي كه در بين راويان آنها فردي مجهول و ناشناخته باشد را در سلك روايات ضعيف قرار دادند و اگر قرار باشد با اين دقت بينظيري كه در تدوين هيچ تاريخ و كتابي به كار نرفته بازهم نويسنده شكاك بخواهد در قابل دسترس بودن حقيقت اسلام شك كند ديگر چه چيزي را قبول خواهد كرد؟ و ديگر با اين تشكيك به چه حقيقتي ميتوان اعتماد نمود؟ وجا دارد همچو فردي در طهارت مولد و حلالزادگي خودش هم ترديد كرده باشد چون دراين رابطه حتي سندي هم نداشته است زيرا فقط مادرش مدعي بوده است كه وي فرزند پدرش است اما آيا وي جز اين سندي معتبر بر اين كه فرزند پدر خود است داشته يا موقع انعقاد نطفه شاهد گرفتهاند؟!
به راستي كه خندهدار است اگر انسان بخواهد عينك شك را تا اين درجه به چشم بزند و ديگر چه چيزي پيش وي رنگ يقين خواهد داشت؟!
جالب اين است كه همين نويسندة خاسر دنيا و آخرت كه خود وعدهاي جاهل را به دارالبوار دوزخ رهنمون شده اباطيلي را به عنوان مسلمات قبول كرده كه نه تنها سند اثباتي ندارد بلكه سند نفي و كذب آنها متوفـّر است و در جاي جاي كتابش آورده و بر اهل نظر پوشيده نيست و آن وقت در مقابل بديهيات شمشير شك را برميكشد اما غافل از اين كه سرحق سنگين است و هركه با آن درآويزد به سختي به زمين ذلت خواهد خورد.
يريدون ليطفؤا نورالله بافواههم والله متم نوره ولو كره الكافرون[4].
* بررسي سخنان وي در رد معراج پيامبر(ص):
ـ در رابطه با موضوع معراج رسول گرامي اسلام طبقات مختلفي از بحث وجود دارد:
1ـ موضوع اصل رفتن به معراج
2ـ موضوع نوع رفتن به معراج
3ـ حوادث معراج
در رابطه با موضوع اول يعني اصل معراج بايد گفت موضوع از متواترات منابع اسلامي از جمله قرآن است و نه تنها در آيه اول سوره اسراء كه به صورت اجمال بدان اشاره شده آمده بلكه در آيات اول سوره نجم به صورت مفصلتر و صريحتر معراج بيان گرديده است [ولقد رآه نزلةً اُخري ـ عند سدرة المنتهي ـ عندها جنة المأوي ـ اذ يغشي السدرة ما يغشي ـ مازاغ البصر و ما طغي لقد رآ من آيات ربه الكبري]
(و به حق كه (پيامبر) يك بار ديگر نيز او (جبرئيل) را نزد سدره المنتهي كه كنار بهشت، سراي (پرهيزگاران) است مشاهده كرد آنگاه كه سدره فراگرفته آنچه را فراگرفته است ديده خطا نكرد و ناصواب نديد (و در آن عالم شگفت) او (پيامبر) آيات بزرگ پروردگارش را مشاهده نمود)[5].
با توجه به اين آيات و روايات متواتر اجمالي فراوان كه از رسول اعظم اسلام رسيده پيامبر(ص) به عنايت خداوند به معراج رفت تا در عالم بالا آيات شگفت خدارا بنگرد و اين به خاطر تكريم و تكميل شخصيت حضرت توسط ذات اقدس حق بود.
بنابراين اصل رفتن به معراج بين همة صاحبنظران اسلامي يك امر مقبول و قطعي است و جزء ضروريات دين شمرده شده است.
در رابطه با نوع رفتن به معراج سه نظر است:
الف) با بدن حضرت بوده
ب) روح حضرت بوده
ج) در خواب بوده است (نظر عدهاي قليل).
ظاهر آيات و روايات با گزينة الف تطبيق دارد اما نميتوان دليل قطعي و صريحي براين پيدا كرد لذا بين الف و ب دَوَران دارد.
اما در مردود بودن نظر سوم چند دليل وجوددارد:
ـ آيات و روايات فراوان معراج اين امتياز را از مزاياي ويژه شخصيت حضرت رسول اكرم(ص) دانستهاند در حالي كه خواب ديدن نه امتياز مهمي است نه اختصاص به پيامبر دارد ديگران هم بهشت و دوزخ را در خواب ميبينند.
ـ در آيات معراج لحن عبارات آيات اين حادثه را يك نوع قدرتنمايي خدا معرفي مينمايد مثل عبارت [لنريه من آياتنا] در حالي كه خواب ديدن امر عادي است نه قدرتنمايي.
ـ دلالت روايات فروان به صورت تواتر اجمالي اين است كه معراج در بيداري بوده است. تواتر اجمالي اين است كه چند خبر در كلمات و محتوا با هم تفاوت داشته باشند اما از مجموع آنها يك حقيقت قطعي به دست آيد به عنوان مثال ما اين چند خبر را در دست داريم:
ـ علي امروز در دانشگاه سخنراني كرده
ـ علي امروز با فرهاد ديدار كرده است
ـ علي امشب در مطب فلان پزشك ديده شده است
ـ حسن گفت ساعتي پيش با علي تلفني صحبت كردم
درست است كه اين خبرها در واژهها و محتوا متفاوتند اما در يك حقيقت همگي مشتركند و آن اين حقيقت است كه:
ـ علي زنده است.
اگر كسي با وجود اين خبرها در زنده بودن علي شك كرده باشد به او ميگوييم ما خبرهايي از علي داريم كه به تواتر اجمالي ثابت ميكند علي زنده است.
همين طور اخبار معراجيه فراوان است تعدادي داراي سند قوي و تعدادي داراي سند ضعيف است برخي شامل اخبار عجيب ميباشند اما همگي با هم به تواتر اجمالي يك حقيقت را ثابت ميكنند و آن اين كه پيامبر(ص) در بيداري به معراج رفتهاند.
نويسنده كتاب 23 سال براي عوامفريبي و اغواي اذهان عمومي آمده سراغ همين قسمت و برخي اخبار مشوه كه حتي خيلي از مفسران مثل صاحب مجمعالبيان هم قبول نداشته و آنها را رد ميكنند انگشت گذاشته و بعد اين را اهرمي ساخته تا اثبات كند كه اصل معراج واقعيت ندارد مثل كسي كه قصد دارد اثبات كند فلان زرگر و فلان زرگر به جاي طلا، بدل به مردم فروختهاند و بعد بخواهد با اين حرف اثبات كند كه كلاً طلا دروغ است و وجود خارجي ندارد و هرچه در دست است بدل است ولاغير.
نويسندة مزبور سؤالات سخيفي را براي انكار اصلِ معراج مطرح كرده است از جمله:
ـ با وجود وحي چه نيازي به رفتن به آسمانهاست؟
ـ به فرض ضرورت رفتن چهارپاي بالدار چرا؟
ـ مگر راه آسمان از مسجدالاقصي است؟
ـ خداوند غني را چه نيازي به نماز بندگان است؟
و امثال اين سؤالات جاهلانه.
جواب كلي اين است كه آيا هرچه را كه علت آن را نميدانيم و از حكمت آن مطلع نيستيم بايد به دليل جهل، آن حقيقت را انكار كرد؟
در مباحث آينده در رابطه با اين گونه سؤالات عوامفريبانه به تفصيل بحث خواهيم كرد.
از يك طرف وي تلاش ميكند كه با زدن برچسب نبوغ به پيامبر به يكبار رشته اتصال و حياني را قيچي كند و دراين راه حتي حاضر است پيامبر را برترين نابغة بشريت بداند و از سوي ديگر اظهار ميدارد كه قضية معراج حاصل يك سير معنوي باطني و در عالم خيال بوده (و حتي خواب هم نبوده است)!
خوب بايد از اين آدم عاقل پرسيد چگونه است كه بزرگترين نابغة بشريت نميتواند بين خيال و واقعيت را فرق گذارد و تخيلات خود را به صورت واقعيت براي مردم باز ميگويد كه من جبرئيل را ديدم و چنين گفت و پيام آورد در حالي كه بچههاي دبستاني عادي هم بين اين دو را فرق ميگذارند و اين فقط ديوانگان و آدمهاي رواني هستند كه تخيلات خود را به صورت واقعيت بازگو ميكنند؟!!
البته ممكن است در جواب بگويند كه ما كه نگفتيم حضرت خيالات خود را به مردم منعكس ميكرده بلكه گفتيم در سير معنوي فرو ميرفته است.
لكن عبارت مؤلف پرده از اين حقهبازي وي برداشته است وي ميگويد: «... اين گونه سيرها براي اشخاصي كه در خود فرو ميروند و سرگرم رؤياي روحي خويشند روي ميدهد»[6]!
و در جاي ديگر ميگويد: «... كودكي (حضرت محمد(ص)) تك و تنها هر روز با شتران به صحرا ميرود و در تنهايي اين روزهاي يكنواخت در خود فرو ميرود و سرگرم تخيلات و رؤياها ميشود»[7]!
و بعد با شيادي مخصوصي سعي ميكند وانمود كند كه اين خيالات و رؤياها در درون حضرت متراكم شده و در سن چهل سالگي به صورت وحي از او تراوش كرده است!
تا اينجا معلوم شد كه:
اولاً: براي اين كه بتواند وحي و نبوت رسول اكرم(ص) را تكذيب كند سعي نموده كه قرآن را محصول نبوغ و حس اصلاحطلبي آن گرامي قلمداد كند
ثانياً: به صورت غيرمستقيم و گاه مستقيم حضرت را بارها تكذيب و او را خيالپرداز و قرآن كريم را حاصل اين خيالات دانسته است.
از اين دو مطلب يك نتيجه قطعي به دست ميآيد و آن اين كه مؤلف نه معتقد به وحي و رسالت حضرت است (كه البته اين را علني ساخته) و نه اعتقاد واقعي به نبوغ و صدق و مصلح بودن حضرت دارد و به راستي اين گونه آدمها مصداق حقيقي اين آيت كريمهاند كه: اولئك عليهم لعنةالله والملائكه والناس اجمعين[8].
* يك بام و دو هوا: آوردهاند كه زني در يك شب پسر و دختر خود را داماد و عروس كرد و در دو خانة مجاور مسكن داد بعداز رفتن دو زوج به خانه سري به خانه پسر و عروسش زد آنها را به هم نزديك ديد آمد و بين آنها را جدا كرد و گفت هوا گرم است كمي فاصله بگيريد سپس به خانة دامادش و دخترش رفت ديد جدا خوابيدهاند گفت الان سرما ميخوريد هوا خيلي سرد است و آنها را به هم نزديك ساخت. زن همسايه كه پشت بام گفت و شنود خانم با دو زوج را ميشنيد گفت عجبا يك بام و دو هوا!!
اين قصه ضربالمثل شد براي آدمهاي هرهري مذهب و حقيقت گريز كه لحظهاي رشتهاي را ميبافند و لحظهاي بعد با تناقض آشكار رشتة خود را پنبه ميكنند از جملة اين آدمها نويسنده كتاب مورد نقد ماست كه نمونههايي از اين دغلبازي وي را برخوانندگان عزيز آشكار ميكنيم:
ـ وي بارها خبرهاي فروان و محكم و متواتر تاريخ صدر اسلام خاصه زندگي رسول گرامي اسلام را خيالپردازي و اسطورهسازي مسلمين ناميده است اما هرجا كه خود محتاج نقل خبري از زندگي حضرت شده ادعا نموده خبرش متواتر است از جمله وي در صفحه 56 كتابش ميگويد:
«... ولي مسلّماً (تماس با اهل ديانتهاي ديگر) در روح حساس و رنج كشيده او اثر گذاشته است و شايد همين اثر او را به سفري ديگر تشويق كرده باشد و برحسب اخبار متواتر در سفر بعدي چنين نبوده و فكر تشنه و كنجكاو او بهرهاي وافر از ارباب ديانات گرفته است.
چنانچه اشاره شد از دوران كودكي حضرت محمد(ص) اخباي در دست نيست... و آنچه ما اكنون مينويسيم از حدود فرض و حدس خارج نيست...»!!
خواننده گرامي مينگرد كه در يك عبارت مختصر چند تناقض ديده ميشود در اول آن ميگويد كه پيامبر طبق اخبار متواتر در سفر به شام از مسيحيان آن منطقه الگو و تأثير گرفته است در حالي كه تمام مورخان اسلامي و صريح قرآن اين مطلب را انكار كردهاند و معلوم نيست اين تواتر تاريخي از كجا به آقا رسيده و به دنبال آن ميگويد اخباري از دوران كودكي حضرت در دست نيست و دوباره در پاراگراف بعدي (كه ذكر نكرديم) نه تنها از دوران كودكي حضرت خبر ميدهد بلكه حتي از تخيلات دروني حضرت و اين كه در فكر آن حضرت چه چيزهايي ميگذشته نيز خبر ميدهد! و باز از فرط حواس پرتي مينويسد كه آنچه ما اكنون مينويسيم از حدود حدس و فرض خارج نيست!
اگر مرادش از اخبار متواتر همان خبرهاي مندرج در كتب معتبر تاريخ اسلام است بايد گفت اولاً خبري كه وي ادعاي تواترش كرده (يعني تأثير پذيري پيامبر از آيين مسيحيت) به اجماع مورخان اسلامي در اين كتب و در صدها آيه قرآن مردود است و قرآن كريم بسياري از عقايد و روشهاي اهل كتاب را رد نموده و لذا تواتر برخلاف ادعاي اوست و ثانياً اگر اخبار متواتر اين كتب اعتبار و ارزش دارد خبرهاي بسيار ديگري هم از كودكي حضرت در تمام اين كتب آمده كه همه مورخان تاريخ اسلام به همراه روايات فراوان بدون خلاف برانها اجماع دارند اما آقا اين اخبار متواتر در مورد كودكي و تولد پيامبر(ص) را خيالبافي مسلمين دانسته! وانگهي چگونه نويسنده مدعي عقل و تحقيق خبرهاي متواتر فراوان بلاخلاف در كتب معتبر تاريخ اسلام را خيالبافي دانسته و از سوي ديگر به اعتراف خودش پايه نوشتههاي خود را برحدس و فرض استوار ميسازد؟!
و بدين ترتيب هرجا كه خود محتاج استناد به اين كتب ميشود خبر متواتر ميشود و حتي اگر مؤلفان آن كتب به اجماع برخلاف آن نقل تواتر كرده باشند ولي هرجا قصد انكار دارد اخبار متواتر اجماعي اين كتب را نيز خيالبافي مينامد شما اسم اين را چه ميگذاريد؟!
آري عقل و حيا هميشه همراهند اگر دركسي اثري از يكي نديديد منتظر ديگري نمايند.
به حق و قطع ميگوييم زندگي هيچ شخصيتي در تاريخ بشر روشنتر و دقيقتر از زندگي رسول گرامي اسلام ثبت نشده است از بدو تولد تا لحظه رحلت. حتي زندگي نوابغ بشري معاصر كه چند دهه از مرگ آنها بيش نگذشته به اين دقت از جهت حوادث و اخلاقها و منشها و ويژگيهاي جسمي و روحي ثبت نشده است. به عنوان مثال در كدام كتاب ويژگيهاي روحي ـ اخلاقي اوصاف جسمي دقيق و حوادث روزمره و سخنان فردي مثل اينشتين از تولد تا مرگ بدان گونه كه براي رسول خدا(ص) ثبت شده ترسيم و ثبت گرديده در حالي كه از مرگ وي قرني هم نگذشته است؟
بله اين كه بعضي از روايات وارده در كتب اختلافي است و تعدادي ديگر مردود و دور از شأن حضرت است جاي ترديد ندارد اما اين موضوع هيچ خدشهاي به آنچه گفتيم وارد نميكند زيرا در اين كتب معتبر در مقابل اين تعداد اخبار ضعيف يا احياناً مردود اخبار بسيار فراوان متواتري است كه سراسر زندگي رسول اعظم اسلام(ص) را ترسيم ميكند كه ما نظيرش را براي هيچ شخصيت بشري از سنخ نوابغ و مشاهير سراغ نداريم.
ـ مورد ديگر كه دليل بر تزلزل و تناقض گفتار نويسنده است اين كه كراراً ملتهاي غربي را متمدن پيشرفته و واقعگرا معرفي كرده اما مسلمين را خرافهپرست بلكه مولّد خرافات جلوه داده است وي ميگويد:
«... در اقوام اوليه يا وحشي كنوني اين معتقدات آلوده به اوهام و خرافات است و در ملل راقيه در پرتو فكر دانشمندان و بزرگان، انديشة ديانت به صورت تعاليم اخلاقي و نظامات اجتماعي درآمده است كه بالمآل آنها را از حال توحش درآورده و به ايجاد نظم و عدالت و آسايش زندگي رهبري كرده است»[9].
مراد وي از اقوام وحشي كنوني جامعة مسلمان ديندار است به قرينة اين كه در اينجا ويژگي وحشي بودن آنها را خرافاتي بودن آنها دانسته و در جاي ديگر مسلمين را خرافاتي خوانده پس معلوم ميشود منظور او از اقوام وحشي كه خرافات دليل توحش آنهاست مسلمين هستند.
مراد وي از ملل راقيه ملتهاي غربي و حكومتهاي لائيك است و ما ناچاريم در اينجا شمهاي از وحشيگري و خرافات مسلمين كه وي مدعي شده و تمدن و كمالات كعبة آمال اين خودباختة غرب را بازگوييم.
اما نمونههايي از وحشيگري مسلمين!!
ـ بديهي است كه حكومت اسلامي بعداز پيامبر اسلام دست به دعوت گسترده و فتح سرزمينهاي مجاور زد ايران، عراق، سوريه، اردن و فلسطين، مصر و ساير كشورهاي كنونيِ شمال آفريقا (الجزاير، سودان، ليبي، موريتاني و...) يمن، پاكستان و افغانستان فعلي، كشورهاي كنوني حوزه درياي مازندران و تركية امروز در همان سالهاي نخست به تصرف سپاه اسلام درآمد و سرزميني بسيار بزرگ از شمال آفريقا تا سواحل و مرزهاي هندوستان تشكيل شد اما هيچ محقق و دانشمند و تاريخشناسي نميتواند مدعي شود كه مسلمين درا ين فتوحات كمنظير و گسترده دست به غارت و قتل و تخريب در شهري زده باشند بلكه تاريخ به روشني گواهي ميدهد كه مسلمين در عين حال كه فاتح بودند نه تنها متعرض جان و مال و نواميس مردم نشدند بلكه چنان برخوردي از آنها ديده شد كه هرجا وارد شدند به گونهاي مردم را شيفته خود كردند كه آن ملت يا دين و زبان آنها هر دو را پذيرفتند (مثل مردم مصر و سودان و سوريه و عراق و اردن و....) يا حداقل دين آنها را با آغوش باز پذيرفتند مثل ايرانيها و اين دليل بزرگمنشي استثنايي و برخورد كريمانة مسلمين با ملل مغلوب بود والا ملت ايران ملتي نبوده كه به زور شمشير عقيدة ملت مهاجمي را بپذيرد و اگر اين طور ميبود بايد عقيده بتپرستي مهاجمان ستمگر مغول كه حتي به حيوانات و كودكان هم رحم نكردند را ميپذيرفتند در حالي كه نپذيرفتند پس راز پذيرش دين مسلمينِ فاتح، مشاهده عظمت دين و رفتار انساني آنها بود كه در آن عصر معهود نبوده است. نمونة زمان پيامبر بزرگوار فتح مكه بود شهري كه ظلمهاي بسياري در حق پيامبر(ص) و مسلمين روا داشته سه سال آنها را بيغذا و بيسرپناه در درة ابيطالب زير باد و خاك و آفتاب محبوس كردند و در جنگها قربانيان زيادي از آنها گرفتند و...
اما با فتح اين شهر، پيامبر امر فرمود نداي اليوم يوم المرحمه (امروز روز رحمت است) سردهند و نه تنها از ظلمهاي آنها درگذشت بلكه آنها را كه اسلام آوردند مثل ساير مردم در اموال عمومي سهيم ساخته و برابر قرارداد.
نمونه ديگر تسخير شهر سمرقند مسيحينشين در دوران حكومت عمربن عبدالعزيز است. سپاه اسلام با حيلة جنگي اين شهر را تصرف كرد حيلة مزبور ظاهراً مغاير عهدي بود كه بين مسلمين و حاكمان و مردم اين شهر بود مردم شهر سمرقند اخباري از عدالت و روش انساني مسلمين شنيده بودند لذا شكايت نامهاي عليه عملكرد سپاه اسلام در تصرف شهر نوشته نزد خليفة وقتِ مسلمانان فرستادند!!
عمرابن عبدالعزيز كه شكايت دشمن مغلوب عليه سپاه غالب خود را ديد به ابن حاضر بلخي كه قاضيالقضات بود دستور داد به شكايت رسيدگي كند و نتيجة قضاوت ابن حاضر اين شد كه مقرر نمود سپاه اسلام مقصر است و بايد غرامت خسارات وارده را پرداخته و از شهر عقبنشيني كند!!
با صدور اين حكم فوراً دستور عقبنشيني سپاه مسلمين از شهر داده شد و سپاه شروع به بيرون رفتن كرد اينجا بود كه حادثه شگفتتري اتفاق افتاد مردم سمرقند راه را ملتمسانه بر سپاه اسلام بسته و از آنها خواستند كه بمانند و اسلام خود را اعلان كردند![10]
از اين نمونه حركات انساني مسلمين در تاريخ اسلام فراوان است كه اگر بخواهيم باز بگوييم كتابي جداگانه ميخواهد و اينك نمونههايي از تمدن و كمالات ملل راقية آقاي نويسنده كتاب 23 سال!!!
ـ از افروختن آتش دو جنگ جهاني و به كشتن دادن نزديك هفتادميليون انسان و بمبارانهاي اتمي و نسلكشيهاي صربها و صهيونيستهاي تحت حمايت دول غربي و كشتن ميليونها نفر در دو حمله به عراق و حمله به افغانستان صرفنظر ميكنيم من فقط يك قلم آن را اشاره ميكنم.
حدود يك سال بعداز حمله آمريكا به عراق به آقاي بوش گزارش داده شد كه طي استعمال سلاحهاي اورانيومي در عراق پانصد هزارنفر از مردم اين كشور به امراض كشندة لاعلاج مبتلا شدهاند شنيدن اين خبر حتي لبخند موذيانه اين متمدن سوپردولوكس را رفع نكرد و حتي به خود زحمت نداد كه با يك جملة دروغين هم كه شده اظهار تأسفي بكند. چندروز بعد سگ كوچولوي آقاي بوش و خانُمش مرد و طي بيانية رسمي كاخ سفيد به همين مناسبت سه روز عزاي عمومي اعلان شد و بيان گرديد كه آقاي بوش و همسرش به خاطر افسردگي شديد نتوانستهاند در محل كار خود حاضر شوند و وي سه روز خانهنشين شد!!!
آري تمدن و كمالات ملل باصطلاح راقيهاي كه اين مؤلف تحقير شدة غرب و خودباخته را مات و متحير كرده و هوش از سر او برده امثال همينهاست و كم هم نيست كه اين نيز خود چندين كتاب قطور ميطلبد و در زمان حيات نويسنده مزبور از امثال اين رفتارهاي متمدنانه به وفور بوده است.
به نظر آقا خيالبافيهاي مسخرة ماركس از قبيل تضاد ديالكتيك كه از سنخ استدلالهاي كودكان بلكه سفيهان است و پيشگوييهاي مسخرة پيشگوهاي غربي در حال و گذشته از جملة پيگشويي مربوط به نبرد آرماگدون و صدها مثل و مانند آن خرافه نيستند به عقيدة مسيحيان صهيونيست كه در غرب به بيش از صدها ميليون نفر ميرسند سپاه غرب مسيحي با سپاه شر كه از مشرق ميآيد و همان مسلمانها هستند درگير ميشوند و جنگ بزرگ هستهاي رخ ميدهد و در اين نبرد كه آرماگدون نام دارد دو سوم جمعيت كرة زمين كشته ميشوند اما مسيحيان به طرز معجزهآسايي سالم ميمانند و به طرز معجزهآسايي مسيح زنده ميشود و به طر معجزهآسايي از آسمان فرود ميآيد (هرچيز كه توجيه پذير نبوده يا سند و دليل نداشته به طرز معجزهآسايي [يا بشنو و سؤال نكن] اتفاق ميافتد) پيشگوييهاي مسخرة هان لن سي و اشباه او كه در غرب براي خود دكان پرآب وناني درست كرده و شهرتي به هم زدهاند كم نيست و عده زيادي از مردم اروپا و آمريكا عليرغم دروغ درآمدن مكرر اين خزعبلات بازهم به اينها ايمان دارند تا جايي كه وقتي از رئيس جمهور آمريكاي متمدن آقاي بوش در سال 2005 خواسته ميشود كه معاهدة مربوط به گازهاي گلخانهاي توكيو را امضاء كند ميگويد ديگر صرف نميكند چون تا نبرد آرماگدون و برقراري حكومت جهاني صهيونيزم مسيحي به رهبري عيسي چيزي نمانده (كه طبق پيشگويي اين پيشگوها در سال 2007 معين شده بود)!! و به سبب همين عقيدة مسخره برنامة صهيونيستها هماهنگ با آمريكا اين بود كه اين نبرد در منطقة فلسطين با حملة وسيع به لبنان شروع شود و اين نقشه با جريان اسارت دو سرباز اسرائيل چند هفته جلو افتاد آنها معتقد بودند اين حمله طليعة نبرد آرماگدون است اما جوانان مؤمن حزبالله چنان مشت پولاديني به پوزة اين اراذل و اوباش بينالمللي زدند كه زخم آن هرگز التيام نخواهد آورد و تخيلات آنها را پوچ از آب درآورد اما اين مردم متمدن و پيشرفته! متنبه نشده و از پيشگوهاي باشعور سؤال نكردند كه پس كجا رفت آن مواعيد؟ تا اينكه در سال گذشته هنگامي كه آقاي دكتر احمدينژاد رياست جمهوري اسلامي ايران اعلان كرد به زودي يك خبرخوش در مورد انرژي هستهاي به ملت ايران خواهم داد يكي از همين پيشگوهاي مسخره اعلان كرد خبر وي حملة هستهاي به اسرائيل است و اسرائيل هم در جواب حملة هستهاي خواهد كرد و جنگ جهاني خواهد شد و نبرد آرماگدون شروع خواهد گرديد اما چندروز بعد ايشان خبر راهاندازي چرخة آب سنگين اراك را اعلان نموده و رسوايي ديگري براي اين افسانهسازان پديدار شد. شما گمان نكنيد فقط الان در غرب اين طور است اين رويه و امثال و اشباه اين خرافهپرستيها در غرب بوده و هست و آن وقت اين نويسنده خودباخته كه دين و عقل خود را يكباره در برابر غرب درباخته در عين حال كه مسلمين را گاهي به صورت تلويحي وحشي و گاه به تصريح خرافهپرست بلكه خرافهساز معرفي ميكند آنها را متمدن مينامد!!
البته ما نميخواهيم به ملتي توهين كنيم و عيوب آنها را برشماريم اما اگر كساني خواستند به دين و فرهنگ و استقلال و تمدن عظيم اسلام بتازند و همه را يكجا خرافه و خيال وانمود كنند چارهاي جز اين نيست كه لحظهاي كوتاه گوشهاي از ماسك آنها و اربابهاي آنها را كنار زنيم.
از اين قضاوتهاي جانبدارانة اين مؤلف خودباخته در برابر غرب كم نيست و فرصت بيان همة آنها نميباشد و اگر گفتار طولاني ميشود به خاطر اين است كه القاء شبهه با يك جمله امكان دارد اما پاسخ با يك جمله تقريباً ناممكن است. القاء شبهه مثل سنگ به چاه انداختن است و پاسخ شبهه مثل درآوردن آن.
پاسخ به شبهات نويسنده در بخش اول
همان طور كه گفتيم يك محقق دانا اگر حكمت واقعهاي يا خبري را ندارد فوراً تيغ انكار عليه آن نميكشد زيرا نسبت دانستنيهاي انسان به نادانستههاي او نسبت قطره در مقابل اقيانوس بلكه كمتر است و به همين سبب اوج دانش انديشمندان بزرگ جهان اعتراف به جهل است!
ابن سينا ميگويد:
دل گرچه در اين باديه بسيار شتافت يك موي ندانست ولي موي شكافت
انــدر دل مـن هـزار خورشيد بتافت امـا بــه كمــال ذرهاي راه نيــافت
و نيز انيشتين متفكر بزرگ غرب ميگويد: «اگر جهلم را زيرپا بگذارم تا كرة ماه خواهم رسيد!» و نيز ميگويد: «من در جواني دانش فراواني كسب كردم و بدين سبب مغرور بودم اما اكنون كه دانشم چندبرابر شده ميفهمم كه هيچ نفهميدهام!»
اميرمؤمنان(ع) به امام حسن(ع) ميفرمايد: «اگر در فهم حكمت چيزي از اسرار هستي درماندي بيادآور كه تو در ابتدا فاقد علم آفريده شدي و سپس (به تدريج) علم آموختي».
جالب اين كه مدتي قبل از سال 2000 ميلادي محافل علمي غرب اعلان كردند كه با همه وسعت اطلاعات بشري ما از نظر دانش هنوز در نقطة صفريم!!
اين در حالي است كه در هر هفت سال دانش بشر سه برابر ميشود و بدين سبب عصر ما را عصر انفجار اطلاعات لقب دادهاند.
آري اين روش دانايان و انديشمندان است اما جهـّال سبكسر به محض اين كه حكمت خبر يا واقعهاي را نفهميدند جهل خود را دليل انكار آن قرار ميدهند انصافاً به سؤالات بيمحتواي مؤلف مذكور مجدداً نظري بيافكنيد!
ـ مگر آسمان راهش از مسجدالاقصي است؟
ـ خداوند غني را چه نيازي به نماز است؟(ص52)
ـ موكلان آسمان چرا از برنامه مسافرت پيامبر بياطلاع بودند؟(ص53)
وي سپس جريان آمدن بـُراق و همراهي جبرئيل با رسول خدا و رويت عظمت آسمانها را به خاطر همين جهل به تمسخر ميگيرد و ما در بحث معراج به صورت كلي بيان كرديم كه حقيقت معراج پيامبر(ص) چه بوده است.
باز در قسمت بعد در مقام انكار نسبت به حوادثي كه مقارن تولد پيامبر روي داده همين روش را پيش گرفته و سعي ميكند جهل خود نسبت حكمت واقعه را دليل نفي آن قرار دهد وي ميپرسد:
ـ آيا اين اثر طبيعي و ذاتي تولد حضرت رسول است يا امري خارقالعاده و بمنزلة اخطاري است از جانب خداوند؟(ص53).
و چون نسبت به جواب اين سؤال جهل دارد اين جهل را دليل نفي وجود رابطه قرار داده ميگويد: «ميان تولد نوزادي در مكه و خاموش شدن آتشكدهاي در ايران هيچ گونه رابطه عليت وجود ندارد!»(53)
فرض كنيد دويست سال پيش كه هيچ كس حتي دانشمندان رابطة بين تشعشعات راديواكتيو ناشي از اورانيوم و بعضي امراض را نميدانستند دانشمندي ادعا ميكرد كه بين يك معدن در ساغند (كه همان معدن اورانيوم است) و فلان بيماري رابطه وجود دارد آيا مردم اين حرف را به تمسخر نميگرفتند؟
وقتي قرآن در عصر سيطرة نظريات فلكي بطلميوس كه زمين را ثابت و مركز جهان فرض كرده بود صريحاً خبر از حركت زمين ميداد و ميفرمود: [و كوهها را مينگري گمان ميبري كه ثابتاند در حالي كه چون ابرها درحركتند...] (عنكبوت.....)
مشركان نادان مثل همين نويسنده جهل خود به راز مسئله را دليل انكار قرار داده ميگفتند اين مرد چه ياوهها ميگويد ما كه داريم به رايالعين مينگريم كه كوهها ثابتند!
بدين سبب قرآن علت اصلي انكار و تكذيب مشركان را ناداني و جهالت آنها قلمداد كرده ميفرمايد: [بل كذّبوا بمالم يحيطوا بعلمه ولمّا ياتهم تأويله] ( )
[بلكه اينان بدين سبب (حقيقت قرآن را) تكذيب كردند كه به دانش آن احاطهاي نداشته و تأويل آن را درنيافته بودند].
حال براي خالي نبودن بحث از لطف يكي از سؤالات نويسنده مزبور را تكرار ميكنيم و مشابه آن را از خود وي و همفكرانش ميپرسيم.
وي گفته خداوند غني را چه نيازي به نماز است؟ اگر اين سؤال دليل عدم ضرورت نماز باشد ميپرسيم شما جواب دهيد:
ـ چرا خداوند بينياز مؤلف مزبور را آفريد؟
ـ مگر به او نيازي داشت؟
و چون جواب منفي واضح است لاجرم بايد گفت آفرينش وي بيفايده بوده.
طبق روش خود مؤلف فردي ميتوانست با همين استدلال بگويد به دليل بينيازي خدا به تو زنده بودنت دليلي ندارد و بايد اعدام شوي!
غفلت و جهل وي به حدي بوده كه در هنگام طرح سؤال متوجه نبوده كه اگر به دليل غناي الهي به نماز نيازي نباشد خداوند از چيزهاي ديگري هم كه آفريده يا تشريع كرده بينياز بوده و با اين مبنا نه تنها وجود نماز لغو بلكه هستي باطل و عبث خواهد شد و به راستي مگر خدا به چيزهايي كه آفريده نياز دارد؟ پس بودن آنها چه ضرورتي دارد؟!
اصلاً چرا خداوند مؤلف را به شكل آدم آفريد و مثلاً چرا به شكل اسب نيافريد؟
آيا وي ميتواند پاسخ اين سؤالات را بدهد؟ و اگر نتوانست پاسخ دهد عاطل و بيهوده بودن خود را ثابت كرده؟!
اينجانب ميتوانم از اين سؤالات كتابي به قطر ده سانت بلكه بيشتر بنويسم كه جواب هيچكدام در علم ناقص بشري نباشد در اين صورت بايد همه روابط ناشناخته علّي و معلولي آنها را انكار نمود؟!
طبق معارف الهي اسلام انسان هرچه در كسب كمالات معنوي بكوشد و با عمل خالص به خداوند نزديكتر شود پردههاي علم غيب بيشتر از فراروي او كنار ميرود ابتدا رؤياهاي صالحه است خداوند ميفرمايد: [براي مؤمنان دو بشارت است يكي در دنيا و يكي در آخرت] ( )
و مفسران گفتهاند مراد از بشارت دنيايي براي مؤمنان رؤياهاي صادقه است و علي(ع) فرمود: [رؤياي صالحه يكي از دو بشارت است] (نهجالبلاغه، حكمت ).
سپس اعطاي بصيرت عالي است تا حقايق را بهتر ديده و راه درست را برگزيند قرآن دليل اجتناب يوسف(ع) از فحشاء را اينگونه بيان ميكند: [... و اگر اين نبود كه برهان پروردگارش را ميديد او هم به آن زن تمايل پيدا ميكرد و ما اينگونه بدي و فحشاء را (با دادن بصيرت الهي) از او گردانديم...](يوسف آيه )
مرتبة بالاتر مشاهده حقيقت عالم و بـُعد واقعي اما ناپيداي آن است كه قرآن از ان تعبير به ملكوت اشياء نموده است و ميفرمايد: [و ما اينگونه ملكوت آسمانها و زمين را به ابراهيم نمايانديم....](انعام آيه ).
عاليترين مرتبه اين اكرام كه نصيب والامقامترين مخلوق خدا شد سفر معراج و مشاهدة بالعيان عجايب عالم هستي بود و اين يكي از پاداشهاي خلوص و جهادِ پيامبر بزرگوار در دعوت توحيدي است.
اما اين كه آقا نتوانسته پارهاي از اين اخبار را هضم كند و به دليل جهل و عدم درك خود به بيراهة انكار و تمسخر زده قصور فهم خود اوست و اين نوع انكار امري شايع در تاريخ بشر است. ما از قضية معراج و اخبار شگفت و بلند آن ميگذريم انصاف بدهيد آيا اگر دويست سال پيش كسي خبر ميداد كه دويست سال ديگر وسيلهاي مثل تلفن همراه با دهها قابليت عجيب مثل بولوتوس و اينترنت و ضبط و انتقال و مكالمه راه دور و... اختراع ميشود آدمهاي شبيه همين نويسنده در آن زمان گويندة اين خبر را ديوانه و هذيانگو قلمداد نميكردند؟! با اين كه اين خبر مربوط به عالم ماده و دنيايي است.
يكي از وعاظ ميگفت كه استاد ما تعريف كرد (حدود 85 سال پيش) كه كبريت در ايران وجود نداشت شبي در مجلس وعظ چراغ روغني به خاطر باد خاموش شد و مردي كه يك جعبة كبريت (سوغات فرنگ) در جيب داشت درآورده و با روشن كردن چوبهاي چراغ را مجدداً روشن ساخت مجلس به شدت آشفته شد و ملت ريختند دور او، يكي ميگفت معجزه شده ديگري انگشت حيرت به دندان گرفته بود و... خوب اگر به همانها اخبار اين پيشرفتهاي شگفت كه كبريت در مقابل آن هيچ است گفته ميشد كدامشان باور ميكرد؟!
بين جهل و جهالت از نظر بار لغوي فرقي است جهل اين است كه انسان چيزي را نداند و وقتي از او در مورد حقيقت آن سؤال ميشود بگويد چون در مورد آن نميدانم نميتوانم چيزي بگويم و معادل فارسي آن واژة ندانستن است.
اما جهالت اين است كه به محض اين كه حكمت چيزي را ندانست آن را انكار نمايد ولذا ترجمة فارسيِ جهالت ناداني است و اين بارزترين نشانة بيخردي است!
* نكته مهم:
كسي گمان نكند همة روايات معراجيه از لوازم اعتقاد ديني اسلامي هستند همين طور روايات تاريخي مربوط به حوادث لحظة تولد پيامبر. هرگز اين طور نيست اما مؤلف مزبور از طرح اينها قصد ديگري دارد، اعتقادات اسلامي به دو گونهاند:
1ـ اعتقادات ضروري و اتفاقي و قطعي مثل توحيد و ساير اصول دين و نماز وروزه و ساير فروع دين و مثل خاتميت پيامبر و پيامبري حضرات نوح و ابراهيم و عيسي و موسي و امثال آن. اين گونه اعتقادات را ضروريات دين مينامند و منكر آن از اسلام خارج است.
2ـ اعتقادات غيرضروري اعتقاداتي هستند كه از ظاهر روايات و آيات برداشت شده و جنبة قطعيت و ضروريت ندارند مثل اين كه معاد با همين جسم و سلولهاي كنوني است يا مادة ديگري است و مثل اين كه عالم ذر كه در روايات آمده تمثيل است يا واقعي و مثل اين كه معراج جسماني بوده است يا روحاني و امثال اينها.
در اين موارد اگر فردي بگويد مثلاً من عالم ذر را واقعي نميدانم يا معاد با همين جسم نيست يك كالبد ديگري است يا پيامبر سير بدني نكرده و سير روحي نموده و براق (اسب بالدار) تمثيل است نه واقع يا بياني است براي فهم مردم با اين حرفها كسي از دين خارج نميشود و حتي اگر كسي اينگونه روايات وارده را مورد تشكيك قرار داده بگويد چون در مباحث اعتقادي ملاك يقين است و اين اخبار موجب ظن و گمانند ما به اينها اعتمادي نداريم كسي از بزرگان دين همچون فردي را كافر نناميده است.
دراين بين ميتوان دسته سومي از روايات را نيز لحاظ كرد و آن همان اسرائيليات و اخبار جعلي است كه ما بحث آن را قبل از اين بيان كرديم. لكن مولف فريبكار (يا بياطلاع) براي اين كه بتواند چهره اسلام را مشوه و خرافي جلوه دهد آمده اخبار دسته دوم و دسته سوم را پيش كشيده سپس نتيجه گرفته كه پارهاي از حقايق ضروري دسته اول نيز خرافهاند مثل كسي كه اثبات كند طلاي بدل هم وجود دارد و بخواهد نتيجه بگيرد كه هرچه موسوم به طلاست بدل است و انكار پارهاي از ضرورات دين انكار همة دين است.
هيچكدام از مفسران اسلامي و فقهاء نگفتهاند كه اين روايات دسته دوم جزء دينند و منكر آن از دين خارج شده است بلكه مرحوم طبرسي در مجمعالبيان كثيري از اخبار معراج را رد نموده (و اگرچه علامه طباطبايي با دليل همانها را تأييد كرده است).
در اين صورت نوبت به مؤلف اشكال تراش نميرسد كه بخواهد بر دين مسلمين ايراد بگيرد و به قول خودش مسخره كند چون كسي اينها را جزء دين قرار نداده و اعتقاد به آنها را ضروري و لازم نشمرده است اما در عين حال اين مجموعه وسيع روايات به دلايل متعددي بايد حفظ شود و ارزشمند است از جمله:
1ـ اگر خبري غيرقطعي به دست ما رسيد غيرمقطوع بودن خبر مساوي كذب آن نيست بلكه خبر غيرمقطوع ممكن است صادقه باشد و ممكن است كاذبه باشد يا آميزهاي از هر دو و بهرهاي از صدق داشته باشد بنابراين نبايد به صرف قطعي نبودن خبر، آن را دور ريخت.
2ـ كثيري از اين اخبار از جهت سند يعني صدور حديث قطعي هستند اما اختلاف در دلالت آنهاست مثل همين موضوع معراج كه در دو موضع قرآن آمده و در روايات بسيار كه اصل معراج به تواتر اجمالي از آن درميآيد خوب در اين گونه موارد سند قطعي است و بايد حفظ شود منتها چون بيان به دلايلي متشابه است برداشتها مختلف ميشود و اشكالي هم ندارد.
3ـ چون اخبار واحد روايت شده از افرادِ به عدالت شتاخته شده غالباً درستند لذا اكثر اين روايات درستند و به عنوان يك ذخيره بزرگ فرهنگي لازمالحفظند.
4ـ چه بسيار است كه از تقارن چندخبرِظنيالسند و چند آية ظنّيالدلاله يك حقيقت قطعي به دست ميآيد همان طور كه در اخبار عرفي و اجتماعي امر بدين منوال است كه وقتي چندنفر غيرموثق خبري را عين هم و جدا از هم تكرار كنند براي شنونده يقين به صدق خبر حاصل ميشود.
بنابراين مجموعه روايات مروي از معصومان خاصه پيامبر اسلام و نيز روايات تاريخي بسان سنگ طلاي ناخالص است آيا آدم عاقل به خاطر وجود ناخالصي در آن، آن را دور مياندازد يا به دست استاد حاذق داده تا در بوتة ذوب بگذارد و ناخالصي را جدا كند؟
فردي كه حبوبات آميخته به سنگ را بدون سنگشور كردن در ديك ريخته و بعد موقع خوردن دندانش شكسته است تقصير خود اوست كه آَشپزي بلد نبوده است و تقصير حبوبات نيست و نيز نبايد از اين كار نتيجه بگيرد كه همه را بايد دورريخت و يا در مثال اول در حقيقت طلا هم تشكيك كند.
مفسران بنام اسلام افسانه غرانيق را از خزعبلات و بافتههاي اسرائيلي ميدانند و آن را بر ديوار بياعتنايي زدهاند. آقا آمده همين روايت جعلي صددرصد دروغ و افتراء و مخالف نصوص قرآن و روايات را علم كرده تا ثابت كند مسلمين خرافهسازند! (ص )
يا مثل نقل تاريخي بيپايهاي كه گفتهاند خديجه حضرت محمد(ص) را نزد ورقهابن نوفل آورد تاوي به نبوت خبرش دهد! خوب اين خبر مخالف اصول و قواعد و حقايق قرآن است و بسياري از محققان اسلامي آن را انكار كردهاند و عدهاي هم كه نقل كردهاند به صورت شايد است نه بايد. (ص)
حال بنگريد مقصود اين شياد از طرح اين روايات جعلي يا تشكيك در اخبار غيرمتواتر چيست؟
وي تعدادي از روايات مردود و جعلي را نقل ميكند (و سعي ميكند به مخاطب تفهيم كند كه اينها جزء اعتقادات ديني مسلمين است در حالي كه اين طور نيست) و در كنارش در بسياري از روايات غيرقطعي مثل اخبار معراج نيز تشكيك ميكند تا بتواند پارهاي از ضروريات قطعي ديني را انكار و مخاطب را بدون اين كه متوجه شود از حقيقت زلال اسلام خارج نمايد، از جملة موارد ضروري كه وي انكار كرد عبارتنداز:
ـ زير سؤال بردن امتحان الهي نسبت به بندگان[11] در حالي كه قرآن تصريح به وجود امتحان مردم دارد و حتّي در قرآن براي تحقق آن بارها سوگند ياد شده است.
ـ انكار نزول قرآن از آسمان به صورت وحي: نويسندة كتاب 23 سال سعي كرده وانمود كند كه پيامبر نابغة بينظيري بوده و اين كلمات ساختة تيزهوشي و نبوغ اوست و وحيي در كار نبوده است (ص ).
ـ انكار نماز و اين كه خدا چه نيازي به نماز دارد[12] در حالي كه نماز دستور صريح قرآن كريم به مؤمنان است و فرموده: [به درستي كه نماز فريضهاي است برعهده مؤمنان كه در وقت معين قرار داده شده است](نساء )
و بدين ترتيب نويسنده مزبور بياعتقادي مسلم خود را به ساير ضروريات قطعي اسلام نيز ثابت كرده و كفر خود را (عليرغم تلاش براي مخفي داشتن) علني ساخته چون سؤال وي كه گفته خداي غني را چه نيازي به نماز است ميتوان چنين ادامه داد:
ـ خداي غني را چه نيازي به زكات است؟
ـ خداي غني را چه نيازي به خمس است؟
ـ خداي غني را چه نيازي به حج است؟
ـ خداي غني را چه نيازي به روزه است؟
و بالطبع طبق روش او چون خدا نيازي به اين امور ندارد پس هيچكدام لازم نيست در حالي كه نصّ صريح قرآن و دستورات قطعيالصدور رسول گرامي اينها را جزو دين دانسته و واجب نموده و منكر آن كافر شمرده شده. قرآن كريم بعداز ايجاب فريضه حج ميفرمايد: [و هركس (با ترك عمدي حج) كافر شود بداند خدا از مردم جهان بينياز است].
دراين آيه در عين حال كه بينيازي خدا از حجِ واجب را اعلان داشته اما هرگز نتيجه نگرفته كه چون خدا نياز ندارد پس واجب نيست بلكه تارك آن را كافر قلمداد نموده است و هرگز بين بينيازي خدا و عدم لزوم واجبات تلازم وجود ندارد بله مگر اين كه كسي مثل نويسنده مزبور جهل خود به پاسخ اشكال را معيار تلازم قرار دهد.
جوابيه قسمت رسالت
در مبحث [رسالت] نيز ضد و نفيضهاي فراواني در نوشتار نويسنده به چشم ميخورد.
در ابتداي بحث از محققان غربي شكايت كرده كه چرا موسي و عيسي را مأمور خدا ميدانند و محمّد(ص) را نه(ص60) و بدين نحو خواسته از فاش شدن كفر خود مانع شود. اما در دو صفحه بعد با حواس پرتي تمام مدعي شده كه مصلحان اقوام سامي ادعاي پيامبري كردهاند و سعي نمودهاند با اين ادعا تز خود را حاكم كنند. وي ميگويد:
«در اقوام سامي پيوسته مصلحان به صورت پيامبر درآمدهاند يعني خود را مبعوث از طرف خداوند گفتهاند موسي به كوه طور رفته الواح نازل كرده!! و قوانيني در اصلاح شئون بنياسرائيل وضع كرده است ... در اواخر قرن ششم ميلادي مردي به نام محمد در حجاز قيام كرده و نداي اصلاح در داده است. چه تفاوتي ميان او و موسي و عيسي هست؟»!!
در عبارت وي دقت كنيد:
ابتدا مدعي ميشود موسي الواح و شريعت خود را خود وضع كرده در حالي كه به نص صريح صدها آيه قرآن از سوي خدا نازل شده و سپس ميگويد بين عيسي و موسي و محمد فرقي نيست!
در بحثهاي سابق نيز بارها دورنگي و حقهبازي نويسنده را كه گاهي به نعل ميزند و گاهي به ميخ و با مخاطر روراست نيست بيان كرديم و ثابت كرديم نه تنها هيچ اعتقادي به قرآن و نبوت محمد(ص) ندارد بلكه در وجود صانع (خدا) نيز بارها تشكيك كرد (مراجعه فرماييد).
از تاكتيكهاي شيادانه وي آن است كه سعي ميكند با طرح سؤالاتي كه معمولاً خوانندگان جواب آنها را نميدانند حقايق مورد سؤال را به گودال انكار فروافكند و ما در مباحث قبل راجع به اين روش نويسنده مفصلاً صحبت كرديم(ص )
و در آنجا گفتيم نسبت علم ما به حقايق جهان نسبت قطره به اقيانوس هم نيست و اگر اين روش درستي باشد بايد همة حقايق ناشناخته را انكار كرد آن هم با استناد به جهل خود!
اميرمؤمنان علي(ع) فرمود: [اگر در فردي خصلت زيبايي ديديد منتظر خصلتهاي زيباي ديگر در او هم باشيد][13].
به نظر ميرسد اين قضيه هم صادق است اگر در فردي بدكرداريي ديديد منتظر زشتيهاي ديگر او هم باشيد خصوص اگر آن بدكرداري دروغگويي، دورنگي و اغواگري باشد.
نويسندة مذكور در اين مقال ضمن اين كه كوشيده اثبات كند خداوند هيچ پيامبري نفرستاده است و مصلحان قوم سامي به دروغ ادعاي پيامبري ميكردهاند (پناه به خدا) جبري مسلك بودن خود را هم عيان و پرده از رذيلت باطني ديگر خود را به كنار نهاده چه اين كه جبري مسلكان معتقدند هر غلطي كردند خدا مجبورشان كرده و به همين جهت هر فسادي دلشان خواست ميكنند وقتي به آنها اعتراض ميكني جواب ميدهند همة افعال فعل خداست و همان طور عمل ميكنيم كه خدا مجبورمان كرده گناه ما چيست؟!!
درست همين حرف را نويسنده بيان كرده وي ميگويد: «... همان طور كه ارادة آدمي در رنگ چشم و شكل بيني و كيفيت حركت قلب، بلندي كوتاهي قامت، قوة ديد يا ضعف كلية او كمترين اثري ندارد، در كيفيت تركيب مغز و اعصاب و تمايل دروني خود نيز دسترسي ندارد...»
سپس ميافزايد: «آيا ارسال رسل براي اين است كه اين طبايع را تغيير دهد مگر با موعظه ممكن است سياهپوستي را سفيد كرد تا بتوان طبع مايل به شر را مبدل به طبع مايل به خير ساخت؟»!
نويسنده در اين نوشتار جبري مسلك بودن خودش را به صراحت بيان و نقش تربيت را به كلي منكر شده و مثل اين دانسته كه كسي بخواهد با موعظه كردن سياه پوستي را سفيدپوست كند!
اولين حرف ما به اين ايرادهاي سبكسرانه گويندهاش اين است: اگر كسي نميتواند روي ديگري اثر بگذارد و هركس طبق طبيعت دروني خود عمل ميكند و موعظه و استدلال هيچ تأثيري ندارد توي نويسنده نادان بودي كه براي اين كه فكر مردم را مطابق اعتقادات خودكني قلم به دست گرفته و اينقدر براي نوشتن اين مغالطات زحمت كشيدي مگر تو با نوشتن اين كتاب چه قصدي داشتي جز اين كه خطمشي و اعتقاد عدهاي را تغيير دهي؟!
اگر معتقد بودي كه ميتواني با اين نوشته عدهاي را در اعتقاد (كه مبناي عمل است) تغيير دهي پس به دروغ بودن اين حرفها آگاه بودي و اگر واقعاً موقع نوشتن اين كتاب عقيده داشتي كه استدلال و موعظه و... هيچ تأثيري در گرايشها و منشهاي افراد ندارد نوشتن اين كتاب بهترين سند ناداني توست و اگر به اين اعتقاد شك داشتي خائن بودي كه شك و ترديد خود را به عنوان حقيقت و علم بار مردم كردي.
اگر كسي به همسر نويسنده دشنام ميداد آيا وي حاضر بود بگويد تو طبق خواست خدا و طبيعتي كه او به تو داده رفتار كردي و من از تو گلهاي ندارم؟! اگر كسي سنگ بسرش ميزد حاضر بود ضارب را با كسي كه گُل به سر وي زده برابر بداند و به اولي بگويد تو تقصيري نداري و به دومي هم بگويد تو هم هنري نكردي اين كار خدا بود؟!
به راستي عمق جهل را بنگريد علم كردن ظاهر آياتي كه به ظاهر بوي جبر ميدهد و بستن چشم خود از آياتي كه معناي آنها را كامل ميكند تحقيق نيست تحميق است.
آري درست است كه اين خداست كه گمراه ميكند و هدايت ميكند و اصلاً كدام فعل در نظام هستي است كه فعل او نباشد و كدام كاري است كه با قدرت مستقل از او انجام گيرد؟ هركس غير از اين بگويد مشرك در ذات است!!
امّا آيا اين به معناي جبر است؟
ـ قدرت از آن خداست اما جهت دادن آن در اختيار ماست و اين دو با هم تعارض ندارند.
ـ اگر كسي در زمستاني سرد با شلنگ آب شما را خيس كرد و در جواب اعتراض شما گفت نيروي اين آب مربوط به سازمان آب است، غلط گفته يا نتيجة غلط از حرفي درست گرفته است؟
اگر مدير به مستخدم ادارهاي بگويد چرا اين همه چراغ در شب گذشته روشن مانده و وي بگويد اين روشني معلول قدرت مولّدهاي برق بوده و لذا سازمان برق مقصر است حرفي منطقي است؟
در مورد اول ميگوييم بله قدرت آب مال سازمان آب است اما تو ميتوانستي روي شلنگ را به سمت باغچه بگيري و در جواب فرد دوم ميگوييم درست است كه قدرت اين برق از مولّدهاي برق بود اما كليد در اختيار تو بود!
همين طور است كه افعال ما از قدرت خدا وجود مييابد اما كليد اختيار براي جهت دادن آنها در دست ماست و اين حقيقت به ضرورت وجدان روشن است و حتي جبريهاي حقهباز هم خودشان به اين امر باور دروني دارند چون اگر سنگي به سر آنها بزني نميگويند خواست خدا بود بلكه در پي اعتراض و انتقام برميآيند.
لذا درست است كه قرآن ميفرمايد كه هركه را خدا ميخواهد گمراه و هركه را خدا ميخواهد هدايت ميكند.
خوب بحث اين است كه اين خواست خدا مثل آدمها بيدليل و از روي هوي و هوس است يا از روي حكمت؟ اگر كسي بگويد كه از روي هوس است خدا را مغلوب هوس دانسته كه هرچه هوس او دستور ميدهد انجام ميدهد مثل آدمهاي بيعقل (نعوذبالله) و اين باطل است. و اگر بگويد حساب و حكمت دارد اعتراف كرده گمراه كردن و هدايت كردن خدا دليل عقلاني دارد و قرآن هم بارها بيان نموده است.
توضيح اين كه گمراه كردن (اضلال) توسط خدا ابتدايي نيست بلكه بعداز عمل بنده و به عنوان مجازات است.
قرآن كريم ميفرمايد: [وما دلها و ديدههاي اينها را دگرگون (و بيخاصيت) ميكنيم زيرا هنگامي كه بار اول (هدايت به آنها عرضه شد) ايمان نياوردند](انعام )
و نيز ميفرمايد: [و خدا به واسطه قرآن جز نافرمانان را گمراه نميكند] (بقره )
و نيز ميفرمايد: [و خدا ستمگران را گمراه ميكند] (رعد )
از اين آيات معلوم است كه گمراه كردن خدا مجازات ردّ هدايت از روي عناد، ظلم و نافرماني است نه اينكه در ابتدا كسي را بيگناه گمراه كند.
و در مورد هدايت ميفرمايد: [آنها (اصحاب كهف) جوانهايي بودند كه ايمان آوردند ما نيز برايمان آنها افزوديم]. ( )
ايمان اول همگاني است كه حتي خدا فرعون را هم از آن محروم نكرد اما ايمان دوم پاداش كساني است كه هدايت اول را بپذيرند.
و نيز ميفرمايد: [و خدا بر هدايت كساني كه هدايت (اول) الهي را پذيرفتند ميافزايد] (كهف )
و نيز ميفرمايد: [خدا كساني كه هدايت قبول كردند را هدايت ديگري كرده و به آنها تقوا ميدهد] (محمد )
از اين آيات معلوم ميشود مراد حقيقي و روشن از آياتي كه مؤلف كتاب مزبور نقل كرده چيست ولي وي به هر مغالطه و حقه و شيادي متوسل شده تا شايد بتواند مأموريت شيطاني خود را كه سدّ راه سعادت بندگان خداست به خوبي به انجام رساند و چه بسا كه با اعتقاد جبري خود گناهي نيز براي خود قائل نبوده زيرا طبق بيان خودش هدايت و اضلال كار خداست پس ما هرچه كرديم بيتقصيريم!!
از نتايج اعتقاد جبري انكار رسالت جميع انبياست همان طور كه نويسنده مزبور مبحث رسالت را براي همين غرض آورده است زيرا طبق اعتقاد جبريها انسانهاي بد يا خوب در فعل خودمختار نيستند و مجبورند به اراده خدا بد يا خوب باشند بنابراين نصيحت و موعظه هيچ تأثيري ندارد (همانطور كه مؤلف تصريح كرده).
لذا اگر خدا كسي را مجبور به كار بد كند و بعد پيامبري بفرستد تا او را نصحيت كند كه بد نباش اين كار لغو است پس همچو كسي با اين اعتقاد احمقانه بايد رسالت انبياء را نيز از بيخ و بن انكار و همه را طرّاً مدعي رسالت بخواند لذا اميرمؤمنان(ع) در جواب فردي كه گمان كرد كارهاي خويش از روي جبر بوده فرمودند[ ] وسپس اين آيت قرآني را ضميمه كردند كه: «اين گمان، گمان كافران است پس واي بر كافران از عذاب دوزخ».
جالبتر اين كه آقا وقتي با زرق و برق جوامع غربي مواجه شده (چندخط بعد) به كلي از سِلك جبريها خارج و از بيخ اختياري شده و گفته:
«در اقوام اوليه يا اقوام وحشي كنوني اين معتقدات آلوده به اوهام و خرافات است و در ملل راقيه (پيشرفته) در پرتو فكر دانشمندان و بزرگان، انديشة ديانت به صورت تعاليم اخلاقي و نظامات اجتماعي درآمده است كه بالمآل آنها را از حالت توحش درآورده و به ايجاد نظم و عدالت و آسايش زندگاني رهبري كرده است»!!
اين هم از نوع يك بام و دو هواست! وقتي نوبت پيامبران الهي است قوانين و تعاليم آنها بيفايده است و مثل اين است كه بخواهي با موعظه سياه را سفيدكني اما وقتي نوبت به كشورهاي غربي ميرسد تعاليم اخلاقي و نظامات اجتماعي آنها ميتواند مردم را از حالت توحش درآورده و به ايجاد نظم و رفاه و... رهبري كند!! به راستي كه خاك براين منطق و ننگ بر كسي كه اين كتاب مستهجن را «كتاب حاضر» ميخواند و به راستي بايد آن را «كتاب فاخر» ناميد.
آقا براي اين كه بتواندوحي آسماني را تكذيب كند يكبار وحي را معلول نبوغ حضرت دانسته و بار ديگر گفته: «چه محظور عقلي در راه امكان پيدا شدن افرادي هست كه در كنه روح خود به هستي مطلق انديشيده و از فرط تفكر كم كم چيزي حس كرده و رفته رفته نوعي كشف، نوعي اشراق باطني و نوعي الهام به آنان دست داده باشد و آنها را به هدايت و ارشاد ديگران برانگيزد؟»
مراد آقا همان طور كه در عبارت بعدي هم آمده اين است كه آنچه محمد(ص) فرموده حاصل يك رياضت روحي است و آنچه را گفته از اين سير دروني به دست آورده و وحي و جبرئيل و ارتباط آسماني در كار نبوده است!
سؤال اين است كه در اين اشراق باطني مكشوف چيست؟ يك عالم واقعي است يا يك تصور و خيال؟ اگر تصور و خيال باشد كه وي با عوام فرقي نكرده و اگر راه يافتن به يك عالم واقعي باشد آن عالم چيست؟ ارتباط با خداست؟ ارتباط با اجنه است؟ يا ملائكه يا عالم ديگر؟ وانگهي در اين الهام كه مورد ادعاي وي است الهامكننده كيست؟
ثانياً اگر قرآن طبق زعم باطل نويسنده تراوشات فكري خود حضرت است پس چرا بارها در همين قرآن تصريح شده كه خداوند قرآن را بر محمّد(ص) نازل كرده؟
ـ اصلاً چرا به زبان خداست نه به زبان محمد(ص)؟
ـ چرا در جريان 40 روزة انقطاع وحي (كه خودش هم قبول دارد) آن حضرت از آوردن مثل اين عبارات عاجز بود و كراراً مشركين به وي طعنه ميزدند؟!
ـ يك مصلح كه ميخواهد مردم را از دروغ و دورنگي و خيانت نهي كند چگونه چيزي را كه ساخته ذهن خود اوست به دروغ به خدا نسبت ميدهد و براين بارها به اشياء مقدس از جمله خود خدا سوگند ميخورد؟!
چرا ميفرمايد: «چه كسي دشمن جبرئيل است در حالي كه او به حق اين قرآن را از سوي خدا برقلب تو نازل كرد»؟! (بقره )
و ميفرمايد: «قل ما يكون لي ان ابدله من تلقاء نفسي ان اتبع الا ما يوحي اليَّ» من حق ندارم كلمات قرآن را از خودم تغيير دهم من فقط از آن چيزي كه وحي ميشود پيروي كرده (همان را ميگويم)؟ ( )
و نيز ميفرمايد: «اگر محمد(ص) گفتارهايي را به ما نسبت ناروا دهد قدرت او را گرفته و رگ گردنش را ميبريم»؟! ( )
چگونه اين پيامبري (كه نويسنده ادعا ميكند مصلح و اهل سير و سلوك بوده)گفتههاي خود را به دروغ و با قسم به خدا به ذات حق و نزول جبرئيل نسبت داده و خود را در بيان قرآن مطيع وحي خدا ميداند؟ اين چه سلوك و اصلاحي است؟!
يا اين است كه اين مصلح نابغه بين وحي و خيالات دروني را خلط كرده و قدرت تشخيص اين دو را از هم ندارد؟! (كاري كه بچهها هم از عهدة آن برميآيند)؟ بنگريد حدّ بيوجداني و خيانت به دين و سعات مردم!
گــوييـا باور نمـيدارند روز داوري كاين همه قلب و دغل در كار داور ميكنند
اگر محمد(ص) به خاطر تماس با كشيشان مسيحي اين حرفها را اختراع كرده پس چرا در آيات بسياري عقايد آنها را نكوهيده و آنها را كافر قلمداد كرده است؟
اصلاً چرا خود آن كشيشان كه محمد شاگردي آنها نموده و از آنها چيز يادگرفته اين قرآن را به مردم عرضه نكردند و چرا وقتي اين شاگرد همة جهان از جمله، استادانِ خود را به آوردن مثل قرآن دعوت كرد پاي همهشان در گل گير افتاد؟!
وي در پاورقي به تلويح ادعا كرده كه پيامبر از سلمان فارسي در مكه و مدينه تأثير گرفته است.
اولاً به اجماع مورخين، سلمان در سال پنجم هجرت (هيجده سال پس از بعثت) درمدينه خدمت پيامبر رسيد نه در مكه اين در حالي بود كه اكثر قرآن نازل شده بود خوب قبل از آن از كه ياد ميگرفته است؟
وانگهي چگونه يك فارسي زبان كه عربي زبان مادريش نبوده اين زبان را آنقدر به اين عمق بياموزد كه حتي اساتيد بيبديل سخن چون امرؤالقيس و وليد ابن مغيره و صدها مثل آنها در برابر عظمت بيان او تحقير شوند؟!
اما نبوت عامه را كه وي انكار كرده ريشه درعقل سليم دارد و هركس موحّد باشد و خداي حكيم را بپرستد آن را نيز ضروري ميداند و ما دراين جا خيلي ساده و مختصر بيان ميكنيم.
به عنوان مقدمه ميگوييم خداوند حكيم است حكيم در مفهوم توحيدي كسي است كه كار عبث (بيهوده) انجام ندهد اگر بتوانيم ثابت كنيم كه محال است خدا كار عبث انجام دهد ثابت كردهايم كه خدا ضرورتاً و قطعاً حكيم است پس اين دو عبارت مساويند به اين صورت:
[محال است خدا كار عبث انجام دهد = محال است خدا حكيم نباشد]
اما براي اثبات قسمت اول:
فعل بيهوده يكي از علل محصور زير را دارد:
1ـ جهل: مثل فردي كه در كوير زمين را شخم ميزند براي اين كه برنج بكارد و جهل دارد كه كوير مناسب كشت برنج نيست لذا از روي جهل كار عبث (بيهوده) انجام مي دهد.
2ـ مرض روحي: مثل ديوانگاني كه از روي ديوانگي دست به كارهاي عبث ميزنند.
3ـ نياز: مثل كودكاني كه نيازمند بازي هستند مرتب خانهاي ميسازند و خراب ميكنند.
4ـ اجبار: مثل اين كه فردي غالب، اسيري را مجبور كند چاهي را حفر نمايد پس از حفر او را مجبور سازد دوباره چاه را پر كند. پس كار وي به سبب اجبار، عبث است.
بديهي است اينها عوامل فعل عبث هستند و همگي هم نقصند.
جهل = نقص در علم / مرض روحي = نقص در كمال وجودي / نياز = نقص در دارايي / اجبار = نقص در قدرت (چون فردمجبور اگر قدرت داشت مجبور نميشد).
عقل به بداهت حكم ميكند كمال مطلق عالم هستي هيچ نقصي ندارد و چون هيچ نقصي ندارد محال است فعل عبث از او سرزند و اين يعني محال است كه حكيم نباشد.
بنابراين منكر حكمت الهي منكر توحيد است و اگر كسي حكمت الهي را قبول داشته باشد چگونه معتقد ميشود كه خدا بندگان را خلق كند و در ميان راههاي متفاوت و متناقض بسيار آنها را سرگردان رها كند! پس براي چه چيز آنها را آفريده؟ براي سرگرداني و پراكنده شدن در اعتقادات ضد و نقيض و سپس مردن؟! اين چه حكمتي است؟
وانگهي بعداز مردن بخواهد آنها را به خاطر گمراهي مؤاخذه كند اين چه عدالتي است؟
يا اگر كسي مثل مؤلف جبري مسلك بگويد خدا هركه را بخواهد هدايت و هركه را بخواهد گمراه ميكند و لذا نياز به رسالت و نبوت نيست اين چگونه با حكمت الهي و با عدل او جور ميآيد؟
لذا قرآن كريم بارها به اين حقيقت تصريح فرموده: «ما هرگز كسي را عذاب نميكنيم تا رسولاني بفرستيم»(اسراء ).
«و اگر قبل از فرستادن رسولان بدكاران را عذاب ميكرديم ميگفتند خدايا چرا براي ما پيامبري نفرستادي تا (به هدايتش) از آيات تو پيروي كنيم و خوار و بيچاره نشويم!» (طه، آيه )
«رسولاني بشارت و بيم دهنده فرستاديم تا مردم حجتي برخدا نداشته باشند» (نساء )
اين آيات دو نكته را در بحث ما ثابت ميكنند:
1ـ حقيقت روشن نبوّت و دليل ارسال رسولان.
2ـ كفر نويسنده و ردّ او نسبت به اين آيات صريح. زيرا وي به تصريح اين آيات را ردّ و رسولان خدا را مدعيان نبوت خواند و اين كه قوانين شريعت خود را خود وضع كردهاند (ص 62).
بدين ترتيب با اين تكذيب روشن وي نسبت به اين آيات و صدها آيه ديگر در طول اين كتاب نه تنها وحي را منكراست بلكه در اين ادعا كه پيامبر مصلح يا نابغة هست نيز همچو اعتقادي ندارد و بايد از وي پرسيد كه پيامبر چگونه مصلحي است كه ادعاي خلاف واقع نموده و كار خود را به خدا منسوب دانسته و عقايدي را ارائه داده كه نويسنده همه را ردّميكند؟ از جمله:
ـ امتحان الهي (ص )
ـ ضرورت ارسال رسولان (ص )
ـ عدل الهي و اختيار نسبي انسان در انتخاب بد و خوب (در همين مبحث)
ـ اين كه قرآن نازل شده از سوي خداست نه تراوشات خيالات و رؤياها يا سير باطني پيامبر(ص )
معلوم ميشود ادعاي نبوغ و اصلاح براي تكريم پيامبر(ص) نيست بلكه براي انكار وحي و اتصال آسماني و رسالت اوست. خوب اگر نويسنده معتقد باشد كه اشكالات او براين عقايد وارد است بالنتيجه بايد او از پيامبر نابغهتر و مصلحتر باشد (نعوذبالله) چون آقا حقايقي را كشف كرده كه پيامبر اسلام كشف نكرده است!! ولي نبوع و مصلح بودن اين آقا بماند، من ترجمه آيه (5) سوره جمعه را كه سعدي به صورت شعر درآورده در حق وي مينويسم:
نه محقق بود نه دانشمند چارپايي براو كتابي چند
جداي از قرآن كه با آن عظمت معاني از دو لب مبارك رسول خدا خارج شد آن هم به وحي الهي، كلمات ديگري نيز به صورت متواتر و غيرمتواتر از خود حضرت بدون انتساب وحي صادر شده كه حديث نام دارد و اين احاديث به اعتراف و تصريح همه زبانشناسان در عين حال كه آب حكمت و بلاغت از آنها ميچكد و از كلام عادي بشر بالاتر است اما به مراتب از قرآن پايينتر است خوب اگر قرآن و حديث هر دو تراوش ذهني و دروني خود حضرت است چرا از نظر درجه بلاغت و كمال ادبي با هم فرق دارند بگونهاي كه هيچ كس نتوانسته در قرآن دست ببرد؟ چون هرچه اضافه كنند مثل پارچه كرباس كهنه و مندرسي ميماند كه به لباس ابريشم زربفت وصله شود و كاملاً معلوم است. ولذا به اتّفاق نظر تمام فرق مسلمين و تمام علماي آنها هيچ كس نتوانسته چيزي به قرآن بيافزايد و چند نفري هم كه در تاريخ اسلام قائل به تحريف قرآن شده اند ادعاي تحريف به نقيصه (كم شدن از قرآن) كردهاند نه تحريف به زياده (افزودن).
جوابيه قسمت «بعثت» و «پس از بعثت»
در بخش بعثت نويسنده كتاب به حديث ورقةابن نوفل استناد جُسته است اين حديث چند ايراد عمده دارد:
1ـ اين حديث از چند طريق نقل شده و هر نقل با نقل ديگر تفاوت و تناقض دارد و از جملة احاديث مضطرب محسوب و از ضعف شديدي برخوردار است.
2ـ مشكل بزرگتر حديث اين است كه در آخرين طبقة روايت به صحابه ختم ميشود و معلوم نيست اين سخن برداشت خود آنهاست يا از كس ديگري شنيده اند و آن كس كه بوده است به عنوان مثال در كتاب الدرالمنثور سيوطي آمده كه عبدالله بن شداد گفت: [جبرئيل بر محمد(ص) نازل شد و گفت بخوان...]
تا اينكه ميگويد: [پس رسول خدا(ص) نزد خديجه آمد و گفت اي خديجه به گمانم چيزي به من شده...] لذا حديث گفتار ابن شداد است.
3ـ متن حديث با نصوص آيات و روايات مشكل بلكه تعارض دارد آن هم چندين تعارض و خدا به پيامبر(ص) وحي ميفرمايد كه: [بگو من با بصيرت الهي خويش و پيروانم را به سوي خدا دعوت ميكنم] (يوسف )
اما در حديث آمده كه پيامبر خود نميدانست چه اتّفاقي افتاده و ورقه به او خبر داد كه تو پيامبري!
خوب اين مطلب با حقيقت قرآن و صدها آية ديگر جور نميآيد و اين چگونه پيامبر و (به تعبير مؤلف كتاب) چگونه نابغه و مصلحي است كه آنچه را كه خود ديده نميداند چيست و پيرمردي نابينا مثل ورقه بهتر از اين مصلح نابغة بينا ميداند كه او چه ديده است؟!!
خداوند به پيامبر وحي ميفرمايد كه: [بگو من بر دليل روشني از پروردگارم سيرميكنم] ( )
لهذا بسياري از مفسران و صاحبنظران بنام به شدت اين حديث را نفي كردهاند از جمله علامه طباطبايي در الميزان و آيتالله معرفت در كتاب التمهيد (كه با دلايل متعددي حديث را مردود دانسته) و مرحوم شيخ طوسي در تبيان از آوردن اين حديث خودداري كرده و جز طايفهاي از حشويه به اين حديث به طور كامل چنگ نزدهاند و حتي مرحوم طبرسي نيز كه در مجمعالبيان آنر را آورده از طريقي است كه خالي از حرفهاي بيربط مثل خوف ديوانگي و... ميباشد و همان طور كه مؤلف تفسير نمونه گفته اين حرفها ساخته دشمنان اسلام است تا بتوانند شخصيت پيامبر را زيرسؤال ببرند و دين مردم را تخريب كنند و چگونه ممكن است كه پيامبري كه مردم را به يقين به ملائكه و كُتُب آسماني دعوت ميكند خودش در آنچه ديده شك داشته باشد؟!
دورنگي مؤلف را بنگريد كه هرجا كه روايت و خبري مخالف غرض اوست ادعا ميكند كه اينها ساختگي و اسطورهسازي است حتي اگر در تمام منابع تاريخ اسلام به اتفاق نقل شده باشد اما هرگاه خبري را در جهت مقصود ناصواب خود ميبيند با علم به واهي و حتي جعلي بودن آن به نقل آن پرداخته و چون نيك ميداند اين خبر به علت ضعفهاي فراوان در متن و سند وتعارض با نصوص قرآن دستاويزي ندارد به علوم طبيعي و روانشناسي چنگ زده است تا به گونهاي آن را به ذهن مخاطب تحميل كند. وي ميگويد:
«در حديث عايشه چيزي كه برخلاف موازين طبيعي باشد نيست بلكه ميتوان آن را با اصول روانشناسي منطبق ساخت»!
بايد از اين آدم خوش فكر! پرسيد كه آيا هر خبري كه با موازين طبيعي مخالفتي نداشته و با اصول روانشناسي جور درآيد راست است؟
خوب اينجانب ادعا ميكنم كه نويسنده از سردمداران استكبار پول گرفته و تعهد داده كه كتاب موهن 23 سال را عليه اسلام و قرآن و پيامبر عظيمالشان بنويسد (همان طور كه رشدي همين جنايت را مرتكب شد) آيا اين ادعاي محال و ناممكن است؟! آيا با موازين طبيعي و روانشناسي جور نميآيد و امكان طبيعي و رواني اين وجود ندارد كه فرد مزدوري چنين خيانتي به دين و ملت بكند؟! و اگر اين ادعا و خبر با اصول طبيعي و روانشناسي تعارض نداشت قهراً و طبعاً راست و درست خواهد بود؟!
پس در اخبار تاريخي نميتوان به صرف تعارض نداشتن با موازين طبيعي و اصول روانشناسي آنها را پذيرفت بلكه بايد وقوع آنها را اثبات كرد چه اين كه اگر صبح شايعه شود در فلان منطقة كشور آتشفشاني رخ داده و ناقل خبر بچهاي باشد كه نميتوان او را تصديق يا تكذيب كرد اين خبر به هيچ وجه با موازين طبيعي مخالفت ندارد لكن كدام عاقل به صرف جور آمدن با موازين طبيعي خبر را ميپذيرد؟
وانگهي چگونه اين حديث خرافه با اصول روانشناسي مطابق است كه طبق آن فردي كه به زعم شما نابغه و مصلح جهاني است نميتواند چيزي را كه ديده بفهمد چيست و به عقل خود شك ميكند و بعد پيرمرد فرتوت نابينايي كه نديده از ديدن او بهتر خبر دارد. تعارض با اصول روانشناسي ديگر چگونه است؟!
بنگريد كه انسان چگونه عقل خود را زيرپا ميگذارد و به راستي كه تا دوزخ دو قدم راه بيش نيست قدم اول پاي روي عقل خود گذاردن و قدم دوم سقوط در هاويه.
همان طور كه گفتهاند [غريق به هر علف پارهاي چنگ ميزند] مؤلف 23 سال براي اين كه بهر طريق كه شده اباطيل خود را لباس حق پوشانده و اكاذيب مورد استنادش را با صورت راستي بيارايد به افسانة مسخرهتري چنگ زده كه محققان بنام اسلام از شيعه و سني به شدت آن را انكار كردهاند و آن افسانه مسخرة غرانيق است و خلاصة آن كه در كتب خود آوردهاند اين است كه:
پيامبر اسلام در مسجد الحرام در حال خواندن آياتي از سوره نجم بود كه چون به اين آيات رسيد كه: افريتم اللات والعزّي و منوة الثالثة الاخري در اين حال شيطان اين دو جمله را بر زبان او جاري ساخت كه: تلك الغرانيق العُلي و ان شفاعتهن لتُرتَجي. لذا مشركان به او اقبال كرده دست او را فشردند و با او صميمي شدند...
البته داستان به اينجا تمام نميشود اما مؤلف حيلهگر خوب ميدانسته كه اگر باقي اين روايت تاريخي مفتضح را بگويد آبروي خود را جلو عوام هم برده است چه رسد به خواص لذا مراد شوم خود را به نقل همين مقدار محقق ديده و از نقل باقي پرهيز كرده و ما براي افشاء گوشه ديگري از خبث باطن وي روايت را كامل نقل ميكنيم. در ادامه اين حديث دروغين آوردهاند كه: بعداز اين كه بتپرستان با پيامبر دوست شدند اين خبر به مسلمانان مهاجر حبشه رسيد و آنان نيز با خوشحالي به مكه برگشته و مدتي با مشركان با هم به مسالمت زندگي كردند اما شب هنگام جبرئيل بر پيامبر نازل شد و گفت آيات را بخوان و حضرت آيات را خواند همين كه به آيات شيطاني رسيد و خواند جبرئيل براو بانگ زد و او را به سختي مواخذه كرد پيامبر كه تازه متوجه ماجرا شده بود از اندوه از جان خود سير شد و پس از آن خداوند آيات و ماارسلنا من رسولٍ (سوره حج آيه 52) را نازل ساخت[14].
به نظر ميرسد خندهدار بودن اين افتراء مسخره ظاهرتر از ان است كه كه توضيح خواسته باشد از جمله اين كه پيامبر در وسط روز آيات شيطاني را خواند و در همان شب جبرئيل آمد و او را نهيب زد و خبرداد كه چه خوانده و جالب اين كه در اين فاصلة كم (فاصلة خواندن آيات شيطاني تا فرود جبرئيل در شب همان روز) خبر آشتي به حبشه رسيد و مسلمين از آنجا برگشته و مدتي با هم با صلح و صفا زندگي كردند تا اين كه در شب معلوم شد آيات شيطاني بوده است!! و معلوم نيست كه درعصر نبودن وسايل ارتباط و مسافرت چگونه در يك نصف روز خبر به حبشه رسيده و مسلمانها برگشته و مدتي با مشركان در صلح و صفا زيستهاند!! از بلاهت نويسنده همين بس كه با اين تناقض عجيب در داستان آن را متواتر و محتملالوقوع دانسته است!!(ص70)
جدا از اين اشكال كه به تنهايي برافتضاح اين قصه ورسوايي ناقلان آن كافي است اشكالات بزرگ ديگري نيز برآن وارد است از جمله:
ـ چگونه پيامبري كه فصيحترين عرب بوده (و ساير مسلمانان) اين عبارت مستهجن را در ميان كلمات زيباي اين سوره درك نكردهاند و شب جبرئيل به او خبر داده است؟!
ـ بر فرض كه پيامبر(ص) هم نفهميده باشد آيات بعدي باز مذمّت شديد بتان و بتپرستان را ادامه ميدهد چگونه پيامبر در حين مذمّت بتان ناگهان يك جمله ستايش بتان گفته و دوباره پس از آن به بدگويي بتان و بتپرستان ادامه داده و معذالك باز با هم رفيق شدهاند؟! چه اين كه بعداز آيات 20 و 21 كه مدعي شدهاند آية شيطاني آمده دوباره اين آيات است: [آيا شما (بتپرستان) براي خود فرزند پسر و براي خدا دختر قرار ميدهيد (در حالي كه دختر را ننگ مي شماريد چگونه ننگ به خدا نسبت ميدهيد؟) اين تقسيم ظالمانهاي است اين بتان چيزي نيستند جز اسمهايي كه شما و پدرانتان بدن هيچ حجت و دليل الهي بدان پاي بستهايد...]
اگر فردي با جمعي مخالفت كند و به آنها اين طور بگويد: [شما مردم نادان و سبكسري هستيد عجب رسوم زشتي داريد افكار خوب شما ستودني است و در بيخردي نظير نداريد و با اين آداب و عقايد شايستة دوزخيد!]
آيا به صرف وجود يك جمله ستايش آميز در ميان بدگوييهاي دو طرف آن جمع حاضر با اين گوينده دوست شده و ديگر مخالفت تمام ميشود؟!
آقا كراراً اظهار كرده كه به اعتقاد من محمد نابغه درجه يك بينظير بوده و ما بارها ثابت كرديم كه همچو اعتقادي نداشته و دروغ ميگويد و تنها قصدش انكار وحي است و بس لذا از او ميپرسيم كه چطور يك نابغة مصلح كه از روي شناخت با بتپرستي به مبارزه برخاسته كمتر از آدمهاي معمولي كه يك هوش عادي دارند هم متوجه اين وصلة ناچسب و اين تناقض گفتار خود نشده و به اين سادگي هدف اصلاح مورد ادعا رابا آن همه نبوغ از ياد برده و با بتپرستان رفيق شده است؟!
بيمايگي مؤلف را بنگريد كه در گفتار خود چگونه از اين كذب مجسم ياد ميكند: «عدهاي ... اين حكايت را مجعول گفته و به كلي منكر وقوع آن شدهاند و حتي آن دو جمله را از قرآن حذف كردهاند ولي روايات متواتر و تعبيرات گوناگون و تفسير بعضي از مفسرين وقوع حادثه را محتملالوقوع ميدانند»!!
اولاً مراد آقا از عدهاي كه انكار حديث كردهاند قاطبة علماي اسلام و مفسران ميباشند وانگهي اگر مخالفت عدهاي آن هم با اين وسعت در كار است پس تواتر حديث از كجا حاصل شده؟ و به فرض اگر تواتر در كار است وقوع حادثه بايد قطعي باشد نه محتمل چه اين كه معناي تواتر خبر، صدور قطعي و صددرصد آن است و دراين صورت سخن از احتمال وقوع توسط مؤلف عبارت وي را مستهجنتر ميكند.
به ياد پرت و پلاگويي آقايي افتادم كه گفته بود: مربع عشق سه ضلع دارد محبت و صداقت!
صاحبنظران حديث شيعه و سني اين حديث را نه تنها متواتر ندانسته بلكه هيچ كدام از اقسام خبر واحد نيز نشمردهاند و آن را در سلك اخبار جعلي قرار دادهاند خبري كه از نظر سند بيپايهترين و از جهت متن و دلالت بيمايهترين روايت تاريخي است و آثار كذب و كينهتوزي سازندگان آن از سراپايش ميبارد.
وي در قسمتي از عبارتش آورده: «ميگفتند اظهارات محمد(ص) مطالبي است كه ديگران به وي آموختهاند...» (ص69).
مگر خود وي همين حرف را نزده؟! آنها ميگفتند در سفر شام از علما و راهبان نصاري الهام گرفته و همين حرف را همين مؤلف بيان كرده است (ص )
عدهاي ديگر از معاندان گفتند از سلمان فارسي تأثير پذيرفته و مؤلف كتاب نيز همين ادعا را با لطائف الحيل مطرح ساخته است (ص )
و ما جواب محكم و مستدل را در ردّ اين سخنان هرزه در صفحه ( ) بيان كرديم.
در ادامه ميگويد: «... ميگفتند مردي است خيالباف...»(ص )
خود وي نيز بارها مدعي شده كه پيامبر در رؤياهاي خود فرو ميرفته و پس از سالها اين رؤياها به صورت قرآن ظهور كرده است (نعوذبالله من همزات الشياطين) (ص )
خوب (همان طور كه قبلاً گفتيم) بين آن مشركان جاهل و عنود و اين نويسنده مغرض و مويدان نادان او چه تفاوتي در جاهليت است؟!
البته نقل نظرات آن مردم جاهل توسط مؤلف نه براي نكوهش افكار آنهاست بلكه براي كمك گرفتن از همفكران عهد جاهليت خود است تا اين كه مگر بتواند به اين توهم نابخردانه پر و بالي داده و آسانتر عدهاي را به چاه گمراهي فروافكند و اگر اين حرفها را به اين منظور بيان نكرده بود حداقل بايد در پي آن اين سخنان را رد مينمود يا حداقل خودش در جاي ديگر عين همين مطالب را تلويحاً و تصريحاً ادعا نميكرد.
به راستي كه هركس اندكي هم تخصص در تفسير و حديث و تاريخ اسلام داشته باشد حيران ميشود كه در مقابل اين ادعاهاي جاهلانه چه بگويد؟ آن را حمل بر ناداني و بلاهت كند يا غرضورزي و خيانت به ملت و خدمت به دشمنان اسلام و ملت مسلمان و يا همة اينها؟!
در پايان اين قسمت به ياد كلام اميرالفصحاء علي ابن ابيطالب افتادم كه فرمود: [هرگاه خدا بخواهد بندهاي را ذليل و پست كند او را از علم حقيقي منع ميكند][15].
باقي اباطيل اين كتاب بيارزشتر از آن است كه بخواهد نقد شود و عين عبارات براي بطلان خود و سبكي فكر نويسنده كافي است و هيچ شاهدي بر كذب دروغگو راستگوتر از دروغ خودش نيست!
[2]-. ارسطو به معلم اول و ابونصر فارابي به معلم ثاني فلسفه مشهورند.
[4]- سوره برائت، آيه ( ).
[8]- سوره آل عمران، آيه .
[13]- نهجالبلاغه، كلمات قصار، حكمت ( )
[14]- نقل از تاريخ اسلام آيتالله معرفت (خلاصه التمهيد) بخش نزول قرآن.
[15]- نهجالبلاغه، كلمات قصار، حكمت ( ).
-
نویسنده : یزد فردا
-
منبع خبر : خبرگزاری فردا
http://www.yazdfarda.com/news/af/12983/
چهارشنبه 22,ژانویه,2025